Wednesday, June 17, 2009

... سیمرغ ، یا سیـرنگ ، یا « رَنـگ » خدای ایران سبزیست که رنگارنگ میشود

سیمرغ ، یا سیـرنگ ، یا
« رَنـگ »
خدای ایران
سبزیست که رنگارنگ میشود
ودررنگارنگ شدن ،
روشن میشود
با« رنگ »، گیتی، روشن شد


خرد،دررنگارنگی ِحواس،روشن میشود
سکولاریته،جهان ِرنگارنگست


http://www.jamali.info/yad_dashtha-ye_ruzane/?page=YDR_170609_1

چرا خدای ایران سیمرغ یا ارتا ، «سیرنگ=syringa » هم نامیده میشد ، که دراصل به معنای « سه رنگیست که باهم، یک رنگ وبُن ِرنگ » اند ، واین « رنگ » ، عنصرنخستینیست که سراسر جهان زنده ، ازآن پیدایش می یابد . این « رنگ »، چیست که « بُن آفریننده درهرجانی » هست؟ چرا، «خدا» که خودش این بُن هستی است ،« می رَزَد » و ازاین رو ، « رنگرز» خوانده میشده است . این عنصرنخستین است که همه چیزهارا درجهان ، رنگین و رنگارنگ میکند . این جهان ، جهان رنگارنگی است . چه شد که ما پشت به جهان رنگی کرده ایم و خواهان جهان روشن شده ایم ؟ چرا خدای ایران ، رنگی که سرچشمه همه رنگهاست ، شمرده میشد، نه اصل روشنی ویا روشنگر ؟ چرا خدا ، یا عنصرنخستین آفریننده درهرجانی وهرانسانی ، مُرغ یا رنگ ( رینگ ) نامیده میشده است ؟ مرغ ورنگ، چه مخرج مشترکی باهم داشته اند ؟ این «رنگرزصباغ » دردل مولوی کیست که درپرزاغهای سیاهش، صد باغ رنگارنگست ؟ :


اندردل من رنگرزصباغست کاندرپرهرزاغ ازاو، صدباغست


چرا خاقانی ، کارمسیح را رنگزری میدانسته ومیگوید :


گوگردسرخ و، مشک سیاه من ، آب و جان
آری درآن دکان که ، مسیح است ، رنگرز



عیسی مسیح که مرده ، زنده میکرد ، چرا زنده کردن مرده را ، رنگرزی میخواند ؟ رنگرزی با« جان بخشی» چه پیوندی داشته است ؟ اگر، بُن ِ جان یا زندگی ، رنگست ، چرا خدایان نوری ، رنگارنگی را ازجهان اندیشه وزندگی و ایمان وحقیقت زدودند، و « روشنی سپیدی » میخواستند که ضد تاریکی ِ سیاه ، وبریده ازسیاهی وتاریکی ، ونابود کننده تاریکی ِ سیاهیست؟ چرا سپید، رنگ دانائی وخوبی شد، وسیاهی وظلمت ، که رنگی دیگراست، رنگ نادانی واهریمنی شد ؟ که باید محوساخته شود تا جهان ، فقط به یک رنگ درآید؟ مگر، خدا ، خودش همه این رنگها باهم نبود ودگر دیسی به همه این رنگها نیافته بود ؟ چرا، رنگ به طورکلی ناگهان تغییرمعنا داد،و ، ریا ومکرو اصل اختلاف وستیزندگی شد؟ زندگی ، رنگ ، و رنگارنگ وتنوع وآشتی بود، و حالا باید سپیدی بشود که همه رنگها دیگر را جزخود ، بنام سیاهی وظلمت واهریمن ، زشت میکند وبا آن می ستیزد وازخود می بـُرد وآنرا زیرپای خویشتن ، پایمال میکند . و زندگی ازاین پس ، روند ِ پایمال کردن رنگارنگی ِ گوهر خود درسراسرعمر میشود . زندگی، جنگ با رنگارنگی وتنوع « ودیگرگونه شدن و بودن وتحول یابی» میشود . زندگی ، جنگ با افسانهِ دروغ سیمرغ میشود که سیرنگست ، که اصل رنگ است ورنگیست که ازآن همه جهان پیدایش می یابد .


چرازندگی ، بیرون انداختن طاوس ازبهشت میشود ، چون طاوس، رفیق با ماراغواگروفریبنده است. چرا رنگارنگی، همکاراهریمن شد ؟


تقویم یا«ماهروز ِ» ایران ، هرماهی با دوخدای 1- خرّم و2- بهمن درروزیکم ودوم ، آغازمیشوند، و آنها خودرا با گل یاس اینهمانی میدهند . ونام دیگریاس ، سیال است ( تحفه حکیم موءمن ، مخزن الادویه ) که « سه + آل» یا « آل » زنخدای زایمان سیمرغست .


درلاتین نیز، به گل یاس syringa سیرنگ گفته میشود که یادگاری ازاین خدا هست که بجا مانده است . این اندیشه« سه تائی که باهم یکتائی میشوند و سرچشمه آفرینندگی شمرده میشوند درهمین نام ، نموداراست . گل، به علت تعدد برگهایش یکی ازنمادهای برجسته « خوشه » است و هنوز درزبانهای گوناگون ، به خوشه ، گل ( گول) گفته میشود . درکردی به اردیبهشت ، گولان گفته میشود ، چون ارتای خوشه است . یاس ، نماد این سه اصلیست که دریکتاشوی، بوی ورنگی میشود که منش ِ جشنی زمان وبینش میگردد . سیال، همان آل است ، و آل، یا سیمرغ ، اینهمانی با رنگ وفراوانی رنگها دارد . ولی وارونه آنچه دریزدانشناسی زرتشتی ، نخستین روز که اینهمانی با خدای ایران خرّم یا فرّخ داشته ( نه با اهورامزدا ) و روز دوم که بهمن باشد، با « یاس سفید» اینهمانی داده میشوند ، درحالیکه یاس ، به رنگهای گوناگون هست . این رنگهای گوناگون یاس و بوی ویژه این گل ، تصویرخدا یا « بُن آفریننده هرجانی به ویژه انسان» را مشخص میساختند . یاس، انواع گوناگون دارد ، هم یاس سفید وهم یاس بنفش ، وهم یاس خوشه ای و هم یاس زرد( هیفل ) و هم یاس آبی ( بهمنی) و هم یاسی با گلهای سفید وزرد ( یاس امین الدوله ) وهم یاس کبودی هست . رنگ، رنگارنگی است . رنگی که رنگارنگ نیست، رنگ نیست . رنگی، که تنها یک رنگ باشد برضد مفهوم « رنگ = گون » هست. رنگی هم که همیشه همان بماند ( سپیدی که همیشه سپید بماند، یا سیاهی که همیشه سیاه بماند ) ، برضد مفهوم رنگست ، چون رنگ، پیکریابی اصل تحول درشادیست. جهان ، جهان رنگست، بدین معناهست که همیشه درشادی ، دیگرگونه میشود . چون « گـون » دراوستا که به « رنگ » گفته میشود ، به معنای « افزایندگی وغنا » هم هست . « رنگ » ، بیان سرشاری وفوران وافشانندگی وپـُری بُن ِ هستی است. چرا خدا وبالاخره بُن جان ( زندگی ) ، رنگ است ، رنگین هست . چرا بُن هستی رنگ ، یا «اصل شادی از تحول وتغییرو دگردیسی» است . این گفته درروان ایرانیان ، چه محتوائی را بازمی تابیده است ؟ چرا آنها به جهان رنگارنگ دلبستگی داشتند و آنرا جفت ومعشوقه خود میدانستند؟


درسانسکریت ranga، نه تنها به معنای رنگ هست ، بلکه به معنای « نمایش تفریحی وخوشحال سازنده برای مردم » است ، به معنای « صحنه بازی ونمایش » و به معنای « تـعـدد » ، وهم به معنای « عـشـق » هست . به خدای ورزش وسرگرمی وشادیRanga-devata =خدای رنگ گفته میشود ، و به رقصیدن وشادی سازی ranganaمیگویند ( همان ر ِنگ ) . درفرهنگ ایران، ماه را « رنگرز، یا رنگ ساز» میخواندند . ماه درشب وخورشید درروز، هردو با سیمرغ اینهمانی داشتند ودوچشم او بودند . به ماه « صباغ تنگار» گفته میشد که « تـنگار رنگرز » باشد ، و« تنگر» که نام خداهست ، سبکشده واژه « تن + گوری » هست که نام « مرغ » هم بود، و « تن + گوری » ، به معنای « زهدان یا سرچشمه تکوین یابی ازنو » هست . مرغ ورنگ ، هردو پیکریابی یک اصل بودند . « رنگ و رنگارنگی » ، درست با این « نوزائی درگیتی و انقلاب بهاری درگیتی ، وتازگی وخرِم شوی ِزندگی درگیتی » سروکار داشت . اجتماعی وجهانی همیشه درحال نوشدن ویا فرشگرد است که رنگارنگست . نوشدن درشادی ، تغییریافتن رنگ هست . رنگین شدن ، باشادی و آغوش باز، به پیشواز ِ تحول وتغییررفتن است . اجتماعی وآموزه ای وجهان بینی که یک رنگ یا بیرنگ میماند ، برضد تحول است وازتحول یافتن، اکراه ونفرت دارد. این برداشت از« رنگ » ، آزمون ژرف ِ دیگری از« رنگ » بوده است که دراثرچیرگی ادیان نوری ، سخت گزند دیده است . درست اینکه یزدانشناسی زرتشت ، جایگاه اهورامزدا را « روشنی بیکران » میدانست ، و این روشنی را با سپیدی که برضد همه رنگهاست اینهمانی میداد ، درضدیت با همین «تصویر خدای رنگین ورنگارنگ یا سیمرغ یا سیرنگ » بوده است . اولویت ِ« رنگ» بر«روشنی » ، بیانِ جـفـتی و عروسی و پیوند ِ آسمان ( ارتا ) با زمین ( ارد= ارض = ارتا ) ، بیان جشن زندگی درگیتی ، بیان روئیدن یا رنگیدن ِ تخم انسان ( مر+ تخم ) در زمین ( ارتا= ارد درپهلوی ) ، بیان شادی از تغییر بوده است، که با آموزه زرتشت و خدایان ابراهیمی ، درتضاد میباشد .


انسان درخدا وازخدا، میروید یا می رنگـد. «ارتا »، تخم درختیست که برشاحه های آن ، هزاران هزارتخمهای انسان، به برمی نشیند که هریک به گونه ای دیگر ورنگی دیگرهستند . ازیک تخم خدا ، همه انسانهای رنگارنگ می رویند یا می رنگند . خدا یا حقیقت که اصل نادیدنی و نگرفتنی و تاریک وگم هست ، ناگهان دگردیسی به همه رنگها می یابد ، تا زندگی درگیتی را جشنگاه بسازد . تاریکی وسیاهی ، خودش رنگارنگی میشود ، خودش ، در رنگارنگ شدن ، روشن میشود . دراین جهان ، اهریمنی نیست .


انسان ، خدا را می شناسد، چون گوهرخدا ،سبزو رنگارنگ میشود ( دگردیسی به رنگ ها می یابد ) و دررنگارنگ شدنست که روشن و شناختنی ودیدنی میشود . انسان خدا وحقیقت را دررنگین شدنش، درتحول یافتنش ، درشادی ازتحول یافتنش ، میشناسد . خدا وحقیقت ،« روشنی ِسپیدی » نیست که « بیرنگ وضد رنگ » است ، بلکه خدا و حقیقت، دررنگارنگی وتنوع ، روشن میشوند . دانائی ، سپیدی خالی ازرنگ نیست، بلکه رنگارنگیست . حقیقت در رنگارنگیش ، درتنوعش ، درطیفش ، روشن میگردد . درهیچ رنگی که بریده وجدا ازسایر رنگها باشد ، خدا وحقیقت نیست . خدائی وحقیقتی که ازتاریکی وسیاهی بریده است ، خدا وحقیقت نیست با حواس هست که میشود، حقیقت یا بُن آفریننده گیتی را درطیف تنوعش شناخت .« خـرد» وارونه « عقل ، ومفاهیم روشن وبیرنگش » ، بینشی است که ازرنگارنگی تجربیاتِ حواس درگیتی پیدایش می یابد . کسی ، میشناسد و« می بیند» ، که رنگها را می بیند که رنگارنگی را می بیند. حواس ، تنوع وگوناگونی را حس میکنند ودرمی یابند . اسدی میگوید :


«هنر»هرچه درمرد، والا بود به چهرش بـَر، ازدور، پیدا بود
چوگوهر،میان «گهردارسنگ» که بیرون، پدیدارباشد به رنگ



هنر، هرچه درشخص ، برجسته ترشود وبیفزاید، ازدوردرچهره او پیداست . مانند سنگی که درآن گوهرهست . چون گوهر، ازسنگ میروید وزائیده میشود .« رنگیدن» ، دراصل به معنای « روئیدن وسبزشدن » است . گیاهان، مادرِ « رنگها » هستند . ازگیاهان ، رنگهارا میفشردندوشیره آنها ( رس ورسا = خرداد ) را میگرفتند وبا آن رنگها، جامه ها و دیوارها را رنگ میکردند. هرگیاهی، سبزی است . این بود که سبزشدن ، معنای رنگارنگ شدن دارد . هرچه سبزو رنگارنگ و متنوع وطیف شد، روشن میشود . این اولویتِ « رنگارنگ شدن=سبزشدن» بر« روشنی» ، جهان نگری ِفرهنگ ارتائی- سیمرغی را مشخص وممتازمیساخت . درست این پیوند مستقیم وتنگاتنگ انسان، با رنگها دربینائی وسایرحواس ، بیان ِپیوند وخویشی او با گیتی است . درسانسکریت ، رنگ راتـنا ، ازعشق انگیخته شدن ، یا دلبستگی به کسی یافتن است . آنچه میروید(می رنگـد) با خاک وزمین پیوند می یابد وبا آن مهرمیورزد . مردمان ( مر+ تخم ) ، تخمند که از زمین میرویند ( رنگند) و رنگین میشوند ولی درپایان بازتخم میشوند که برای باززائی ازسر،درخاک افشانده میشوند تا باز برنگند وفرشگرد یابند . انسان ، جفت وعاشق زمین وگیتی هست ، چون با رستن ازآن ، رنگارنگ وشاد میشود . زیستن ، رُستن اززمین ، و فرشگرد درگیتی است . انسان ، گـُلی رنگین در« فرش زمین » هست . زمین ، فرش است ، چون جایگاه فرشگرد زندگی است .


« فرش » ازبرترین نمادهای نوشوی وتازه شوی یعنی فرشگرد زندگی درگیتی است . درگرشاسپ نامه درباره فرشی که هدیه داده میشود، این پیوند « فرش » و« فرشگرد درگیتی » که تفاوت کلی با مفهوم فرشگرد آخرالزمانی دارد ، دیده میشود :


یکی فرش دیبا ، دگررنگ رنگ که بُد کشوری پیش پهناش تنگ
زهرکوه و دریا وهرشهروبر زخاورزمین تا در باختر
نگاریده برگرد او گونه گون کزآنجا چه آرند وآن بوم وچون
ززرّ وزبرجد یکی نغزباغ
درو هرگل ، از « گوهرشب چراغ »
درختی ازاو، شاخ بروی ، هزار
زپیروزه برگش ، زیاقوت ، بار
چو آب اندرو، راه کردی فراخ
درخت از بُن ، آن برکشیدی به شاخ
سرازشاخ ، هرمرغ بفراختی همی این ازآن به نوا ساختی


زمین وگیتی ، فرش یا اصل فرشگرد و ازنو تازه شوی ودگرگونه شوی پیوسته با شادی در زندگی است. فرشگرد وباززائی ، پدیده آخرالزمانی وامام الزمانی نیست . درخت یا گیاهِ مردم ( مر+ تخم )، درزمین، ریشه وبیخ دارد . بیخش، تاریک وسیاهست وشاخه هایش، روشن و رنگارنگ است ، واین تاریکی وروشنائی ورنگارنگی به هم بسته است. انسان، وجودی « دورنگه ، دورنگ به هم بسته وازهم جدا ناپذیر» است . این دورنگ به هم چسبیده بودن ، اصل زندگی وآفرینندگی شمرده میشد . واژه های « بـَرَنج و پرنگ و پلنگ و اورنگ » بیان همین « دورنگ به هم چسبیده بودن»است . پلنگینه پوشیدن کیومرث درشاهنامه ، بدان معنا نیست که پوست پلنگ میپوشیده است ، بلکه اشاره به « همزاد بودن هستی او » هست (گیومرث= گیا + مر+ تن ، مر= جفت ) .



حلقه هائی که زنان دست وپارا ازآن میآرایند ، برای آن « برنجین= اورنجین » نامیده میشوند که آلیاژ زروسیم با همند .«حـلـقـه» درهمه شکلهایش ( کمربند، انگشتر، بازوبند، دستبند، گردن بند وحلقه ای که دردست فروهردرتخت جمشید است ) ، که « آل+ گه » باشد به معنای « بند وگره زنخدا آل، یا آنچه دوچیزرا به هم جفت میکند= سیال » هست . حلقه ، نماد ِ « آفرینندگی ازاصل پیوند ومهر» است . وازآنجا که بهرام ، جفت ارتا ( گل چهره = آنکه گوهرش، خوشه است) یا رام هست ، « اورنگ » نامیده میشده است. به کورمالی کردن با دست درتاریکی نیز « برنج » گفته میشده است. این جفت شدن دست با دیوار دربسودن ، شناختن است . آمیختن دورنگ یا پیوند دادن دواصل باهم ، بُن پیدایش چند رنگی و رنگارنگی است . نه تنها آمیختن دورنگ ، بُن رنگارنگی است ، بلکه« بُن روشنی» نیزهست . ازاین رو« سنگ » در داستان هوشنگ درشاهنامه ، به خودی خود، اصل فروغ وروشنی بوده است ، نه تصادم وستیزدوسنگ باهم . واژه « روشـن » در اصل « raoxshna » است که « رخشـان » امروزه باشد . این واژه ازسوئی، تبدیل به واژه « روشن » و ازسوی دیگر تبدیل به واژه « رخشان » شده است ، وواژه « رخش » ، که نام اسب رستم است ، سبکشده همین واژه « رخشان» است که به «سرخ وسفید درهم آمیخته» گفته میشود . رخش ، به برق و درخش وصاعقه نیز میگویند که دربندهش( بخش 9 )« سنگ» نیزنامیده میشود ( سنگ= اصل اتصال دوچیزباهم ) . رخش ، نام رنگین کمان ( کمان بهمن، کمررستم ، طوق بهار، تیراژه ... ) هم هست. پس رنگارنگی ، روشن است . وروشنی ، درفرهنگ ارتائی ، پیآیند دورنگ باهم آمیخته ، است . رنگین کمان ، همان « روشنی » است ! دورنگ آمیخته به هم بودن ، روشنی است ! انسان هم ، « مردم = مر+ تخم »هست ، به عبارت دیگر، تخم جفتی است ، وازاین رو اصل روشنی وسبزیست . یک معنای « مـر» درسانسکریت ، جفت وهمزاد میباشد . هنوز درکردی به انسان ، « مره » گفته میشود .


مثلاشوشتریها به رنگین کمان ، « سَوزقبا = قبای سبز» میگویند ، و کردها به آن ، « کـَه سکوسور= کـَسکوسور» میگویند که « سبزوسرخ باهم » باشد . آنها درسبزی ، رنگ مشخص وواحد سبزرا مانند ما درنمی یافتند ، بلکه درسبزی، رنگارنگی میدیدند . آنها دورنگ سبزوسرخ را اصل پیدایش هفت رنگ میدانند .دربهار، جهان ، سبزوخرّم میشود ، یعنی رنگارنگ میشود .


« ساپیزsaa-bizak» که تبدیل به واژه « سبز» شده است ، به معنای « سه اصل وزهدان ویا سه تخم » است که« بُن آفریننده هستی، یا همان دورنگ به هم چسبیده » میباشد . « بُن آفریننده جهان هستی» ،« ساپیزه» یا سبزی است که رنگارنگی میـباشد . سبزی، درواقع نام رنگ به معنای امروزه نیست، بلکه به معنای « بُن واصل آفریننده » هست . اینست که گاوپرمایه ( برما+ یون ) درشاهنامه ، که خدای زمین باشد (پیشوندِ برم= پرم = بـَرَهم = نخستین تخمیست که جهان ازآن میروید ) وهمه رستنی ها ازاو میرویند ، طاوس رنگ است. چراگاو زمین،طاووس گونه است ؟ طاوس دراوستاfrasha-murw فرش مورو نامیده میشود ، که به معنای « مرغ فرشگرد ، یا اصل همیشه ازنو تازه شوی ، اصل تغییریابی درشادی ، اصل انقلاب بهاری » است .


یکی گاو دیدم چو خرّم بهار سراپای او پر زرنگ ونگار..
زپستان آن گاو طاوس رنگ
( فریدون ) برافراختی ، چون دلاور نهنگ


هرانسانی ، مانند فریدون ، ازشیرمادرزندگی که زمین باشد و گوهرطاوسی دارد، و اصل فرشگرد، یا اصل نووتازه شوی، یا اصل تحول ، یا اصل رنگارنگی وجشن وشادی است، شیر مینوشد و برافراخته میشود .گیاهان ، پستانهای گاوطاوس رنگ ِ زمین شمرده میشدند، وشیره وافشره آنها ، شیر زنخدای زمین که گاوی(گئو= گی = جی = جان= کل جانها) رنگارنگ میباشد ، افشره این گیاهان ومیوه ها و درختان به شمار میآمد .


هرگیاهی، پستان (fshtaana=fsh-taana) وآغوش مادرِ همه انسانهاست که سرچشمه افشاندن (fsh) زندگی است . چنانچه درگرشاسپ نامه میآید که :


زمینست چون مادری مهرجوی
همه رستنیها، چو پستان اوی
به چه گونه گون خلق ، چندین هزار
که شان پروراند همی درکنار



زمین مادریست که خلق های گوناگون را ازپستانهای خود که گیاهان(سبزیها ) رنگارنگ هستند وبا افشره ها وشیرابه های گوناگون ( رَس ورسا = خرداد) که جان آنهاست ، شیر میدهد . به سخنی دیگر، خدا ، ازشیره جان خود، همه بشریت را می پروراند و دایه همه هست ، ومی رنگاند ومیرویاند ومی پروراند ( پروردگار) .


دراوستا به سبز« axschaena» گفته میشود که هم میتواند « a- xshaena» و هم « axv- xschaena» وهم «shaena + axv» باشد. ودرست واژه روشنی « raox-xschna= raoxshna» یا « raocana=raoc-cana » میباشدوپسوند « خشن» و« کانا cana» ، هردو معنای « نی » دارند که نماد همه گیاهان بود . نی، وجود دورنگه یا همزاد وجفت هست ، چون گرهش، دوبخش آن را به هم پیوند میدهد . ازاین رو آسمان اعلی نیز، گرودمان نامیده میشد ، چون « گرو+ دمن » به معنای « جایگاه نی ها = نیستان » میباشد ( گرو= گلو، غرو= نی ) . ازاین رو بود که به آسمان ، «آسمان سبز» یا کبود گفته میشد که همزمانش ، معنای « هفت رنگ » نیز داشت . هفت سپهر، خوشه هفت رنگ هست. هررنگی، تخمی ازاین خوشه است . معنای « کبود» ازنام درختی نیر که «کبوده » خوانده میشود ، روشن میگردد . کبوده ، به درختان بیدمشگ ( بهرامه ) وپشه غال ( نارون= نار+ ون = درخت ِ زن ) گفته میشود، که هردو اینهمانی با سیمرغ ( ارتا ) دارند . برزیگران یا واستریوشان یا نسودیان ، جامه کبود xashenمیپوشیدند، واین بیان آن است که « جامه سیمرغ » را میپوشند که جامه های رنگی ( پیروزه ، لاجوردی، نیلوفری، ازرق ، بس رنگ= رنگارنگ ) میباشد . آنها روشن هستند، چون رنگین هستند، چون رنگارنگ هستند . بنا بربندهش ،برزیگران ( واستریوشان، نسودیان )، مانند سپهر، جامه xashen میپوشیدند که جامه کبود باشد ( بندهش ، بخش چهارم ، 32 ) . روشنی آسمان نیز، رنگارنگی آسمان است . ازاین رو« روشنی» ، اینهمانی با «جامه وپیراهن ودرواقع پوست » داده میشود . جامه ، پوست ِ پیوسته به تن وجان وروئیده ازتن وجانست . همانسان ، « صورت» ، درفرهنگ ایران ، معنای چنین پوستی را داشت .صورت ، رویش گوهردر رنگارنگی بود . خود واژه « رنگ » ، معنای « شکل وصورت و سیما وقیافه » هم دارد . هرتخمی درروئیدن ، رنگین میشود یا به عبارت دیگر، صورت یا شکل به خود میدهد . گیاه ، درسبزشدن ، روشن میشود و به سخنی دیگر، جامه سبزمیپوشد . برگ درختان، جامه درختان شمرده میشدند . روشنی، جامه شمرده میشد . مثلا اسدی توسی میگوید :


بپوشید گیتی ، پرند سیاه یکی« شعرسیمابی» ، از« نور ماه»


سیم ، فلز ِ دورنگه است . ماه، کلیچه سیمین است، واینهمانی با نقره داده میشود، چون اصل زندگی، یا همه تخمها = اصل دورنگه زندگی شمرده میشود ، و همه تخمهای زندگان ، تخم ِ ماه ( اندکوکا ) یا تخم سیمرغند . نورماه ، پیدایش گوهراین تخم ازدرون انسان ، درشکل وصورت است. تخم ، جامه وپوست وپیراهن میشود . انسان ، خرقه ماه را میپوشد . انسان جامه سپهررا میپوشد . درکردی به ژنده پوش ، رینگال ( رینگ + آل ) میگویند که به معنای « رنگ زنخدای زایمان » است و ازاین جا معلوم میشود که « ژنده = شنده » ، معنای رنگین ورنگارنگ داشته است.


انسان ( مردم = مر+ تخم ) نیز که ازرود ِ افشره جهانی ( وه دایتی ) میگذرد، وسبزمیشود ، به عبارتی دیگر،جامه دانائی دروجوداو، پیدایش می یابد، یا میروید . طبعا جامه ، پوستِ جان وتن ، و پیدایش بُن آفریننده انسانست، وچنین جامه یا پوست روئیده ازتن ، « روشنائی » است . این بود که پوست تخم مرغ ، « خرّم » نامیده میشد که خدای ایران باشد . خدا، پوست است . سپهرششم ( گزیده های زاداسپرم ) ، انهوما ( مشتری= خرّم ) ، پوست شمرده میشد . «دانائی یا شناختی » که ازتخم ِ هستی خودِ انسان ، نروئیده باشد، جامه وامی و نورو بینش عاریه ای و بی ریشه است . این دانائی ، بیان آنست که روشنی، ازگوهرخود پیدایش نیافته است، پوست نیست . یا به عبارت دیگر، چشم انسان ، خودش چراغ نیست، ومجبوراست که با نور دیگری ببیند ، بدینسان خرد انسان، با روشنائی خودش نمی بیند .


جامه سبزگیاه ، اینهمانی با رنگارنگی و رنگین کمانی وطاوسی ، یا تنوع رنگها داشت . اینهمانی پیدایش رنگارنگی با روشنی ، بلافاصله بدانجا کشیده میشد که حواس ، که اندام دانائی هستند ، روشنی را فقط در تجربه تنوع و گوناگونی میکنند . در حس کردن ، گوهرانسان ( تخم آتش= ارتا = فرن = نخستین عنصر) می وَخـشد .« وخشیدن » ، که روئیدن ونموکردن و زبانه کشیدن وافروخته شدن باشد ، رنگیدنست . هرحسی درانسان ، درحس کردن ، رنگارنگ یا گوناگون میشود و دراین گوناگون ورنگارنگ شدن است که « روشن میشود، و روشن میکند » . حس کردن ، رنگارنگ شدن و رنگارنگ کردنست ، چون زبانه شعله او ، روشن میکند . حس ، رنگین کمان شدن ِدرک واحساس است . حس کردن ، خوشه شدن دررنگها و گوناگونیهاست. خرد، دانائیهای چنین حواسی هست . اینست که حس کردن ، دومعنای گوناگون ولی جفت باهم داشت . حس کردن ، هم چراغ وشمع ونورافکن هست که روشن میکند، وهم چشم است که با آن روشنی می بیند . آرمان « چشم وچراغ باهم بودن » ، درفرهنگ ارتائی ، آرمان بینش وشناخت بوده است که برغم باقی ماندن در اذهان ، معنای اصلیش ، به کلی فراموش ساخته شده است .


چشم در نگاهش با انداختن رنگها ، رنگها را می بیند و با دیدن رنگارنگی درپدیده ها ، روشن وبینا میشود ، وبا تجربه رنگهای گوناگون ومتنوع ، ازحقیقت یا گوهر ِدرون چیزها آگاه میشود ، چون رنگها ، پیدایش این گوهر( ساپیزه ) آفریننده در درون هر جانی هستند. رنگ اصلی هرچیزی ، نمی پوشاند و نمی فریبد ، بلکه رنگ، می چهرد، می گـوهـرد . این مفهوم رنگ، به کلی با مفهوم « رنگ » که گوهر درون یا حقیقت را میپوشاند و گمراه میکند و میفریبد، فرق دارد . رنگی که گمراه میکند، رنگیست که از انداختن روشنیهای خارجی به پدیده ها ، پیدایش می یابد . با روشنی وامی ، چیزی را یا خود را روشن کردن ، فریفتن واغواگری و گمراه سازی آغازمیشود . انسان، جامه قرضی ( دانائی وام کرده ، معیارنیکی وبدی وام کرده ) میپوشد، تا پوست خود را بپوشاند .


وقتی انسان با چشم بی چراغ خود می بیند و طبعا برای دیدن وشناختن ، نور، وام میگیرد ، به همه چیزها ، جامه های بیگانه می پوشاند . همه چیزها را با این روشنی های وامی، رنگ میزند . آنچه را دانائی و حقیقت می نامد، چیزی چرپوشانیدن پدیده ها با رنگهای قلبی نیست که بدانها چسبانیده شده است . اینست که رابطه اش با پدیده ها ورویدادها ، که « رنگهای بیگانه بدانها زده و ازخود آنها نروئیده » به هم میخورد . ما با هرمعرفتی وجهان بینی ومذهبی ومسلکی که جهان را می بینیم ومی شناسیم ، به پدیده ها ورویدادها ، رنگ میزنیم ، وآن پدیده ها و رویدادها را ازپیدایش گوهر خود در رنگین شدن ، بازمیداریم .


مامی انگاریم که اینها ، « رنگ » پدیده ها ورویدادها هستند. ولی اینها رنگ چیزها نیستند. اینها رنگی هستند که روشنگرها ، به چیزها زده اند، و آنها را پوشانده اند و انسان را از درک مستقیم رنگهائی که مستقیما ازخود چیزها میرویند و میرنگند ، بازمیدارند.



خواروزشت وگمراه کننده وفریبنده ساختن مفهوم ِ « رنگ» ، خواروزشت وگمراه کننده وفریبنده ساختن « حواس » است، که درحقیقت ، بیان « جفت گیتی بودن انسان » میباشد . ما حواس خود را با این آموزه ها وجهان بینی ها و مذاهب وعقاید ، کورمیسازیم . ما دردیدن ، کوریم . ما درحس کردن ، ازشناخت، هرروز بیگانه ترمیشویم . ما با حواس خود، دیگر مستقیما نمی بینیم ، وبا چیزها ، پیوندِ بلاواسطه نمی یابیم ، بلکه این روشنیهای وامی، چیزها را رنگ زده اند وپوشانیده وتاریک ساخته اند . این روشنیهای وامی، برضد حواس ما هستند، و ازاین رو حواس وخرد مارا خوارو زشت وضعیف میسازند . ولی انسان با حواس خود هست که با رنگهائی که ازگوهرچیزها روئیده اند وبا رنگارنگی آنها ، جفت میگردد ، نه با این روشنیهای سپید ویکرنگ که برضد همه رنگهایند و برضد « رنگارنگی گوهرها » هستند . انسان درشناختن رنگارنگی گیتی، مستقیما با حواس خود، پیوند جفتی ومهری خود را با گیتی درمی یابد . چنانکه دربالا آمد ، اسدی این اندیشه اصیل را چنین بازگفته است که :


چوگوهر،میان «گهردارسنگ» که بیرون، پدیدارباشد به رنگ


گوهرهرچیزی، بُن واصل ومبدء ومنشاء آنست . گوهریدن ، به صورتیابی گوهردررنگها گفته میشد.هرگوهری،می گوهرد .گوهر، رنگین است ، و درسنگ( سنگ، دراصل ، به معنای پیوند آفریننده بوده است )، پدیدارمیشود وبه چشم میآید . این اندیشه توانائی ِ دیدن دراثر پیدایش ِرنگ ، ریشه ژرف درفرهنگ ایران دارد . واژه ِ «گـون » که دراصل معنای « رنگ » دارد ، همزمان نیز معنای « افزایندگی وغنا وسرشاری » دارد . رنگ یا « گون » ، فوران نیروی آفرینندگی وزندگیست . چیزی، روشن یا پدیداراست که رنگین است. این تابیدن « روشنی به آن چیز» نیست که رنگهارا درجانها وانسانها، پدیدارمیسازند ، بلکه این غنا وسرشاری و افزایندگی خود ِ جانها و زندگی هست که در« رنگ » ودر« گونه » پیدایش می یابد ، یا زاده میشود .


این اندیشه به کلی با اندیشه متداول در اذهان ما فرق دارد که ما با روشن کردن جهان ، جهان را می بینیم . ما با روشن کردن چیزها هست که رنگها ی آنها راپدیدارمیسازیم . این اولویت دادن به « روشن کردن با نوری خارجی » در فرهنگ ارتائی ایران نبوده است ، وبا آموزه زرتشت آمده است که سپس درهمه ادیان ابراهیمی ، اصل بدیهی شده است . درست تورات با این عبارت آغازمیشود که : « خدا گفت روشنائی بشود و روشنائی شد و خدا روشنائی را دید که نیکوست و خدا روشنائی را ازتاریکی جدا ساخت » . طبعا ازاین پس بایستی ، با این روشنائی که خدا با امرخود ساخته است باید دید و گرنه همه چیزها ، تاریک میمانند. دریزدانشناسی زرتشتی نیز، جایگاه اهورامزدا ، روشنی بیکرانست و اهورامزدا ، راستی (= حقیقت ) را ازاین روشنی میآفریند . درقرآن نیز« الله نورالسموات والارض » است وبا این نوراست که همه چیزها را میتوان روشن کرد و دید و رنگها نیز فقط با این روشنی هست که میتوانند پدیدارشوند .


درواقع ، این روشنائی هست که رنگها را خلق میکند . ولی این روشنائی ، یک ویژگی بنیادی درگوهرش دارد وآن اینست که خدا آنرا ازتاریکی، جدا ساخته ، و آنرا نیک میداند. به عبارت دیگر، روشنی وسپیدی با نیکی ، و تاریکی وسیاهی با بدی ، ازهمان آغاز اینهمانی داده شده است . بدین سان ، آفرینش با دورنگ جدا وبریده ازهم آغازمیشود و این دورنگ بریده ازهم ، بُن گستره ِ سراسر آفرینش میگردد . دراین آغاز، رنگارنگی نیست . جائی رنگ هست که رنگارنگی است، و رنگها باهم آمیخته اند . به عبارت دیگر، سیاهی وسپیدی که همگوهر تاریکی وروشنائی درجهان ِ تازه هستند ، دیگر، رنگ نیستند و ما به غلط آنها را رنگ مینامیم . هم سیاهی وهم سفیدی ، دراین جهان ، بیان « تهی بودن ازرنگ » هستند .

No comments: