Sunday, July 20, 2008

- 18 -

حقوق بشر، جنبشی است
برضد حکومت و
وبرضد مَرجَع و سازمان دینی


« مطلق شدن ِ فردِ انسان »
و نسبی شدن سازمانهای دینی وسیاسی وحکومت


« فردّیت » و « حقوق بشر» ، همزادند
آیا با امضاء زیر لایحه حقوق بشر،« فرد» میشویم
یا آنکه، با « فردیت یافتن» ، به حقوق بشرمیرسیم؟


از« خود» طلب ، که هرچه طلب میکنی زیار
درتنگنای کعبه و در سومنات نیست
« عبید زاکانی »


توکئی دراین ضمیرم که فزونتر از جهانی ؟
تو که نکته جهانی ، زچه نکته ، میجهانی ؟
تو قلم بدست داری وجهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش می نگاری ، صفتیش ، میستانی
مولوی بلخی



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=seculartiy16_2

آنچه « حقوق بشر» نامیده میشود، و دراصل « حق فرد انسان » است ، درواقع ، یک سرکشی و طغیان بزرگ و ژرف « فرد انسان » ، در برابر « حکومت و سازمانهای دینی و بالاخره هرگونه سازمانی » است .« فرد انسان » ، هنگامی دریک اجتماع ، « پیدایش می یابد » و « فردیت می یابد » ، که دراو، این سرکشی و طغیان، رویداده باشد، تا خود را ازتابعیت حکومت و حزب و سازمانها و مراجع دینی ، آزاد بسازد . آزادی فردی ، با این اندیشه ، بنیاد میشود که فرد ، خود را، سرچشمه معنویت و سرچشمه روحانیت ، یعنی ، خودش را میزان و معیار حق و حقیقت بشناسد . ازاین پس ، کسی حق ِ« معین کردن معنا وروحانیت » برای ِاو ندارد. آنکه معنامیدهد و روحانی میسازد ، سرچشمه قدرت میشود . اینکه حافظ میگوید :
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
دم از انسانی میزند که برای نوسازی انسان و جهان ، میداند که باید « آسمان را به زمین آورد و زمینی سازد » . این انسانیست که ، آسمانی و آخرتی و غایتی و سعادتی و معیاری را خارج ازخود ، رد میکند . انسان ، هنگامی فردیت می یابد که آسمان و آخرت ومعنا و معیاررا دروجود خود ، زمینی کند و باهم بیامیزد .
دست اندازی به سقف آسمان ، برای آن بود ه است که سه لایه فرازین سپهر که « سقف جهان و آسمان » شمرده میشدند ، و رام و سیمرغ و بهرام هستند ، که سه بُن کیهان و باهم ، اصل نوسازی و اصل زمان و هستی وبینش، و طبعا سرچشمه « معنای زندگی » هستند ، هسته درمیان وجود فرد ِِانسان گردند . انسان ، سقف فلک را میشکافد ، تا بُن کیهان وهستی و زندگی را به زمین فروکشد، و آن اصل آفریننده کیهانی را درمیان ِ خود نهد . انسان ، آسمان و« ارکه هستی » را بزمین میآورد ، و تبدیل به ضمیر خود میسازد .
مسئله سکولاریته ، چنانچه برخی می پندارند ، « زمینی شدن زندگی انسان » نیست ، بلکه مسئله ، آوردن ِ« آسمان » به زمین ، و به درون خود فرد انسانست، تا انسان ، اصل معنا آفرین و ارزشگذار را ، دروجود ِخود داشته باشد . برای همین خاطر، سقراط ، فلسفه را ازآسمان به زمین آورد . در تصویر ِ« آسمان » ، آسمان ، سرچشمه معنویت و روحانیت است .
« آسمان » درفرهنگ ایران ، به سقف خانه و اطاق گفته میشود . سقف خانه ، که فراز دیوارهای خانه و کمال خانه است که با خانه ، یک مجموعه اند ، « آسمانه » خوانده میشود . آسمان درفرهنگ ایران ، همان « خوشه یا میوه فراز گیاه یا درخت » شمرده میشده است . به همین علت ، سیمرغ ، فراز درختی نشسته است که نماد « همه تخمه زندگان و انسانها » است . ازاین رو ، سیمرغ ، آسمان بود و آرمیتی ، زمین بود ، و باهم « یک تخم ، یا یک جهان ِ هستی » بودند .
در هروجودی ، آسمان و زمین با هم آمیخته و یک هستی بودند . آسمان درهرتنی بود . و « آسمان » ، همان « خوشه فرازگیاه » بود . وچون خوشه که انبوه تخمهاست ، سرچشمه نوآفرینی و « نو بینی » است ، ازاین رو به آسمان ، « مینو= مانا = معنا » گفته میشد . آسمان ، درهرانسانی ، معنا و روح وجود او بود ، چون اصل نو آفرینی و فرشگرد ( تازه و نوشوی و نوبینی ) بود . معنای وجود هرانسانی ، نو آفرینی و نوزائی و شادی آفرینی است.
و اینکه میگویند پیشوند ِ « آسمان » ، به معنای سنگ است ، در ظاهر برای تحریف ذهنست . البته سنگ هم دراصل به «عشق وامتزاج دوچیز بهم » گفته میشده است ، چنانکه در واژه « سنگم » این معنا باقی مانده است . «آس » پیشوند « آسمان »، هنوز در بلوچی به معنای « آتش » است . آتشکده ، آسجا خوانده میشود . و آتش که همان « تش= تخشه » باشد ، به معنای « دوک = دوخ» ، یا نی است که « اصل آفرینندگی وبینش » شمرده میشده است . جهان با نوای نی ، آفریده میشد . ازسوئی این همان واژه « هاس » در کردی است ، که به معنای « خوشه کاردو است که غله ای همانند گندم » است . ودر بندهش ، این خوشه کاردو ، همان « کاردک » است ، که اینهمانی با روز ِ « دی به مهر» دارد .« دی به مهر»، بیان آنست که خدائی که « دی » نام دارد ، همان خدائیست که « مهر» نام دارد . درواقع زنخدای مهر که سیمرغ بوده است ، همان « دی » میباشد . ونام « کُرد » ، که سبکشده همان « کاردو» است ، بیان آن است که کُردها ، پیروان ِ این خدایند. پس « آسمان » ، همان « خوشه = سیمرغ » بوده است ، که اصل نوآفرینی و مهر و بینش شمرده میشده است ، و این « معنای و روح ِ هستی انسان » است . سیمرغ درهرانسانی ، که نخستین پیدایش « ارکه جهان ، یا بهمن » است ، معنای هرکسی است ، و این خدا ، اصل اندازه و پیمانه است . به عبارت دیگر، بُنمایه ، معنا بخشی وارزشدهی است . واژه « روح » هم ، چیزی جز همان واژه « روخ » نیست که به معنای « نی » است، و به همین علت ، روح درفارسی ، معنای « موسیقی و آهنگ » دارد . و « روح » درعربی نیز که پنداشته میشود ، از واژه « رواخ » عبری میآید ، رواخ هم همان « روخ » ایرانی است . در درون انسان ، هم سیمرغ ، « نای ِ به » یعنی « نای آفریننده » است ، که فروهر هم خوانده میشود ، و هم « روان » که « رام جید » خوانده میشود ، رام نی نواز است ، که روح انسانند . و هم بهمن ، که « مینوی مینو» یا « مان ِمن » باشد ، اصل معنا ( = مانا ) آفرین است . اصل معنویت و روحانیت، درمیان هرانسانی و بُن ِهرفردِانسانی هست . برای همین خاطر، مسئله سکولاریته ، فرود آوردن آسمان یا اصل معنا آفرین و روحبخش کل کیهان ، به زمین است ، تا با وجود انسان آمیخته شود .« کلّ » که پیکریابی معناست ، درمیان « فرد انسان» قرارمیگیرد. کل جهان ، بریده از« فرد» و جدا از فرد نیست ، بلکه « کل » در هرفردی هست . ازاین پس ، فرد انسان ، نیازی به معنا و روح ، از دیگری ندارد که کسی به او بدهد، و با این معنا و روح بخشی به او ، براو قدرت بیابد . آنکه معنا به انسان میدهد ، برانسان ، قدرت می یابد . آنانکه بام وشام دم از نیاز انسان به معنویت و روحانیت میزنند ، کسانی هستند که گوهر انسانی را ، تهی از معنا و روح میسازند ، تا بتوانند برای برآوردن این نیاز، براو چیرگی وقدرت یابند ، و براو حکومت کنند .
سکولاریته ، همین فرو آوردن خدایان درپیکرانسان هست که پیدایش « ارکه جهان » هستند ، تا خودِ فرد انسان ، سرچشمه آفریننده معنا و ارزش گردد . فرد انسان ، خودش، حامل « ارکه جهان » میشود . ازاینروست که مولوی میگوید « که تو کیستی درضمیرم که برتر ازهمه جهانی ، و توئی که ، به همه چیزها ارزش میدهی وازهمه چیزها ارزش میگیری ؟. توئی که به همه چیز، ارزش و معنا و اعتبار میدهی، و ازهمه چیز، ارزش و معنا و اعتبار میگیری ، و توای ضمیر من ، معیار و میزان هرچیزی هستی » . این همان بهمن یا هومان بود که « ارکه جهان » شمرده میشد، و « ارکه من = ارخه من = اخه من = هخه من » نامیده میشد . امروزه که این نام در شکل « هخا » ، میان مردم ، خنده آورو مسخره آمیز شده است ، درفرهنگ ایران ، این نام ، بُن واصل یا « ارکه » کیهان بود ، که همان هومن یا بهمن باشد . و هخامنشیها ، خود را حکومتی میدانستند که بر پایه اندیشه ِ « بهمن = هخا من » قرار دارد . « هخامنی » ، همان معنای « بهمنی » را دارد ، و داستان « بهمن و هما » درشاهنامه ، برغم مسخسازیس بوسیله موبدان زرتشتی ، همان داستان « ارکه جهانست که نخستین چهره اش ، سیمرغ یا هماست » که آسمان ، یا سقف فلکست . و نه تنها این نام ، امروزه ، با کاربرد سوء ِ « هخا » ، زشت و بی بها ساخته شده است ، بلکه خود نام « خمینی » ، بزرگترین قصاب تاریخ ایران ، که جایگاهی درکنار هیتلر و استالین وچنگیز دارد ، سبکشده همین نامست . عربها به هخامنشیها ، « ا َ خُمینی » میگویند، و این پیشوند ِ « الف » ، در طی زمان ، از نام « خُمین » ، حذف شده است. این اندیشه های والا ، در این شبح های شوم ، مانند سایه ، بدنبال ما میآیند . دربُن هرانسانی این « بهمن ، یا هومان ، یا هـَخـامـن » ، اصل زاینده و آفریننده کیهان ، و این « خرد سامانده کیهانی » هست که درهرانسانی افشانده شده است . فرهنگ ایران، براین استواربود که ، هر فردی ، حامله به « اصل آفریننده کیهان و زندگی و خردِ سامانده کیهان » است، که جان و معنا میبخشد . بدین علت « بهمن » را باربد ، « آئین جمشید » مینامد. بدینسان ، فرد انسان ، سرچشمه معنویت و روحانیت ، یا میزان و معیاربینش حقیقت و حق وقانون و حکومت ، شناخته میشود . این اندیشه است که در دوره چیرگی ساسانیان ، ازموبدان زرتشتی تحریف و سرکوب شد ، و سپس در زنده ترین و برجسته ترین شکل ، مـولـوی بـلـخـی ، آنرا ازنو، دراصطلاحاتِ ملموس در غزلیاتش ، عبارت بندی کرده و رستاخیزنده این اندیشه بزرگ « فردیت » شده است که ما آنرا خواهیم گسترد . با چنین شناختی ، فردیت در انسان زائیده میشود و فرد ، خود را مطلق میسازد ، و به کلی حقانیت و مشروعیت را از سازمانهای دینی و مراجع دینی و سازمان حکومت و همه سازمانهای سیاسی و درپایان ازهرسازمانی بطورکلی میگیرد ، چون هرسازمانی ، پیدایش « قدرت» است و طبعا خطر « فرد انسان » میباشد که تنها سرپای خود میخواهد بایستد . هرقدرتی ، هنگامی پایدارمیشود که « معنای زندگی افراد » را معین سازد . ما با امضاء کردن زیر لایحه حقوق بشر یا لایحه هائی که حقوق بشر را برای رسیدن به اهداف سیاسی یا مذهبی یا حزبی خود ، عَلَم میکنند ، به آنچه غایت حقوق بشر است، نمیرسیم ، بلکه با « زاده شدن چنین فردیتی درماست » ، که سازمان های دینی و مراجع قدرتمند دینی ، و حکومات و احزاب ، دیگر ، حق « تعیین معنا و غایت زندگی افراد ملت » را به کلی از دست میدهند . مسئله بنیادی اینست که چگونه باید « فردیتی یافت که حقوق بشر ازآن ، زاده میشود » ، و نیاز به حکومتی و سازمان دینی و حزبی ندارد ، که این حقوق را به او« بدهد » . امضاء کردن زیر لایحه ای که « ساختن حکومت برپایه حقوق بشر را وعده میدهد » ، هرچند نیکوست ، ولی جانشین « پیدایش فردیتی» نمیشود ، که خود را ، «اصل معنا بخش » میداند ، وخودرا « مطلق » میسازد ، و همه مراجع قدرت را ، با یک ضربه ، نسبی و فرعی میکند ، و از مرکزیت ومرجعیت وحقانیت ( legitimacy) میاندازد . بدون پیدایش چنین فردیتی در اجتماع ، آن امضاء ها ، فقط وسیله فریب و خدعه میگردند که از محبوبیت این آرمان ، سوء استفاده میکنند . درقدرت ، مسئله « ابتکاریک اقدام » درسیاست ، اهمیت فوق العاده دارد. مبتکرچنین اقدامی میتواند ، قدرت را برُباید . ابتکار رفراندم ، باید ازکسی وسازمانی باشد که پیشینه قابل اعتماد برای ملت دارد . تنها ابتکاریک پیشنهادخوب، کافی نیست.
درباختر، در جنبشهای مذهبی پوریتان ها ( puritaner) و پیروان تجدید تعمید ( wiedertaeufer ) ، دین ، به عنوان امری مطلق و برترین امر ، مسئله « فرد انسان» شد ، و بدینسان ، حقوق بشری (= حق فردیت انسان ) ، آغاز به پیدایش کرد . این فرد انسانست که مستقیم و بلاواسطه ، رویارو با « مطلق » میشود . « دین » که برترین امر، و امری مطلق شمرده میشد ، کار مربوط به « فردانسان» شد. پس فرد ، خودش باید در باره « مطلق و برترین چیزها » تصمیم نهائی را بگیرد و بتواند رابطه بیواسطه و مستقیم با مطلق پیداکند . ازاین رو ، « آزادی دین » ، نخستین حق درمیان حقوق اساسی انسان شد . اینست که حقوق بشر، درهرجائی ، نخستین گام رابسوی واقعیت برداشته که « آزادی دین » تحقق یافته است . هنوز درکشور ایران ، مذاهب سنّی ، که یکی از مذاهب مهم خودِ دین اسلامست ، آزادی ندارد ، چه رسد به سایر ادیان ومذاهب غیر اسلامی . آزادی دین ، آزادی ِترک دین اسلام و پذیرش دین دیگراست . آزادی دین ، ترک دین اسلام و بیدین شدنست . آزادی دین ، ترک دین اسلام ، و قبول « شرک است که چند خدائی باشد » . چرا ، فرد انسان با این گام ، مطلق شد ؟ برای آنکه این فرد انسان بود که میتوانست بیواسطه و مستقیم ، « آنچه مطلق شمرده میشد » ، تجربه کند ، و با چنین تجربه مستقیمی و بینش مستقیم حاصل ازآن ، تصمیم نهائی را بگیرد .
با این « تجربه دینی » ، همه « ساختارها و سازمانهای اجتماعی، ارزش نسبی پیداکردند ، و فردی که ازاین پس ، این مطلق و« برترین ارزش » را مشخص میساخت ، خودش ، مطلق شد، و آزادی بی نهایت پیدا کرد . اینکه انسان ، حق تعیین دین خود را دارد ، تجربه ای ژرفتر و گسترده تر ازاین « مسئله برگزیدن یک دین یا مذهب ، میان ادیان ومذاهب موجود » بود . دراین تجربه ، فرد انسان ، رابطه وجودی با « مطلق » یافت ، و خودش ، « مطلق » شد، و بدینسان « آزادی شخصی او » بی نهایت گردید . بدین سان ، نه تنها « حکومت » ، بلکه به همان سان « سازمان دینی و مراجع دینی » ، ازسوئی از ارزش و اعتبار افتادند ، و ازسوی دیگر ، میتوانستند ازاین پس، ارزش و اعتبار نسبی بیابند . هم حکومت و سازمانهای سیاسی ، و هم سازمانها و مراجع دینی ، میبایستی ، موجودیت خود ، و حق به موجودیت خود را ، از این « فردی که درخود ، مطلق شده است » ، مشتق سازند (= برشکافند ) . حکومت و مرجعیت دینی و سازمان دینی ، قابل اشتقاق از « فرد انسان » شدند . هرچند این جنبش ، ظاهری ، دینی و معنوی و روحانی داشت ، ولی درباطن، یک جنبش سکولاریته بود ، چون فرد انسان ، خودش ، سرچشمه و مرجع مطلق ارزشگذاری و معیارهمه چیزها میگردد . کسیکه « معنای زندگی فرد و غایت زندگی فرد » را معین و مشخص میسازد ، حکومت میکند . و اکنون این « فرد انسان » است که چنین نقشی را بازی میکند . تا کنون ، معنای زندگی فرد ، از سازمانهای مقتدر دینی و سیاسی که باهم میآمیختند (موبد شاهی –یا- شاه موبدی ، -آخوند شاهی- یا- شاه آخوندی- )، معین میگردید . آمیزش یا ترکیب « سازمان دینی » با « سازمان حکومتی » ، همیشه برای آنست که « با معنا دادن به زندگی افراد » ، آنها را در عمل و فکرشان ، معین سازند. حکومتی که یک دین رسمی دارد و « حکومت دینی ، که همان تئوکراسی باشد ، دوگونه ترکیب این اندیشه اند . با « مطلق شدن فرد »، یا با » پیدایش فردیت » ، این فرد است که ازاین پس ، خودش سرچشمه معنا دادن به عمل و فکرش میشود . با پیدایش چنین فردیتی ، هم حکومت و سازمانهای سیاسی ، وهم سازمانهای دینی و مراجع دینی ، در بنیادشان متزلزل میشوند . سازمانهای دینی ، ازاین پس گرفتارفاجعه کُبری میشوند ، چون خود را تا کنون ، « اصل معنا بخش به همه افراد » میدانسته اند . ولی فردی که « آسمان را به زمین کشانید و کل جهان را درخود جا داد » ، خودش ، «اصل معنا بخش » میشود . آسمان و اصل ، یا « بُن آفریننده کیهان» را باید مستقیما درخود ، تجربه کند، تا همان فردی شود که مولوی بیان کرده است
تو قلم بدست داری و جهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش می نگاری ، صفتیش میستانی
فردانسان ، چنانچه در فرهنگ ایران اندیشه ای استواربود ، این تجربه ژرف را میکند که « اصل آفریننده کیهان و اصل بنیش جهانی ، اصل خرد سامانده » ، در « خود فرد او » قرار دارد ، و بُن وجود اوست . این تجربه ژرف ، در همان تصویر « بُن انسان » در فرهنگ ایران ، نخستین شکل را به خود گرفت ، و در عرفان ایران ، و بالاخره در مولوی بلخی ، همان تجربه ، ازنو به بهترین شکلی عبارت بندی شد . عرفان باید از سر، به این تجربه ژرف درفرهنگ ایران بازگردد ، تا بُن مایه جنبشهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و دینی و هنری تازه گردد . این تجربه ژرف ، دارای این برآیند بود که ، این اصل مطلق ، این خردِ سامانده کیهانی ، یا بسخنی دیگر ، « خرد قانونساز و حکومت آفرین » دراو نیز هست . ازاین « هومان » یا « اصل مطلق دربُن فرد انسان » است که باید حکومت و دین وهنر و اقتصاد و قانون ، سرچشمه بگیرند . اینست که « آزادی فرد » با قبول ِاین بن درخود ، نهاده میشود که فرد ، خود را سرچشمه معنویت و سرچشمه روحانیت میداند ، یعنی ، فرد ، خود را میزان و معیار حق و حقیقت میشناسد . با چنین اقدامی ، فرد ، خود را مطلق میسازد ، و حقانیت را از « سازمان ها و مراجع دینی « و از « سازمان حکومتی و هرگونه سازمان سیاسی » و طبعا از هرسازمانی میگیرد ، چون هرسازمانی ، پیدایش قدرت است و طبعا خطر فرد میباشد . هر « قدرتی » ، میخواهد « زندگی را معنوی سازد » ، یعنی میخواهد « معنای زندگی فرد را معین سازد . به فرد ، بگوید زندگی تو چه گونه باید باشد، تا معنا داشته باشد » ودرست ، فرد در حقوق بشر ، برضد چنین « معین سازی معنای زندگی خود، از فراسوی خود » طغیان میکند . ازاینجاست که حکومتها به فکرمیافتند که چگونه به خود ، حقانیتی تازه بدهند . دیگر سازمانهای دینی ، بدرد همکاری با حکومتهای نوین نمیخورند . ازاینجاست که حکومت ، خودش را از« سازمانهای دینی و مراجع دینی » ، جدا میسازد ، و آنهارا طلاق میدهد . حکومت از این پس ، میکوشد که خود را به هر ترتیبی شده ،از بی اعتباری ونیستی ، نجات بدهد، و ادعا میکند که تنها « به هدف تاءمین آزادی افراد » کارخواهد کرد . ولی فردیتی که حقوق بشر را آفرید ، چنین ادعائی را همیشه از نو میآزماید . حکومت باید به « فرد» همیشه حساب پس بدهد . حکومت ، این « آزادی افراد را در معنا دادن به زندگی فردی و اجتماعی خود » ، باید تاءمین کند . اینست که « حکومت دینی » ، برضد نیاز افراد دراجتماع میگردد . دینی که میخواهد مرجع معنویت افراد باشد ، با حکومتی که میخواهد آزادی فرد را در سرچشمه معنا بودن تاءمین کند ، باهم متناقض هستند .
همین تجربه را که پوریتانها و پیروان تجدید تعمید دراروپا کردند، و چنین تاءثیر ژرفی درپیدایش فردیت و حقوق بشر داشتند ، ماهم درایران داشته ایم . نه تنها درفرهنگ سیمرغی ،این اندیشه درهمان « بهمن و هُما » عبارت بندی شده بود ، ولی دردوره چیرگی دین اسلام نیز، این اندیشه با عبارت بندیهای تازه ، که دور از عبارت بندی پیشین درفرهنگ ایران نبود ، درست برضد همان حکومت اسلامی ، درعرفان برخاست . یک اندیشه را که عرفان درخود حمل میکند ، میتوان پذیرفت و گسترد ، بی آنکه پابسته به « کل عرفان یا طریقه ای از تصوف » در اشکال منحط تاریخیش شد . فرهنگ ، همیشه « ُگلدسته کردن اندیشه هائی » هستند که درجنبشهای گوناگون یک ملت، دور ازهم روئیده اند . هرجنبشی به فرهنگ ایران ، هدیه ای داده است . هر جنبشی ، برای آن ارزش تاریخی در فرهنگ دارد ، چون درهمان یک اندیشه بزرگی که پدید آورده است ، یک تجربه بزرگ و بنیادی ملت را زائیده است . همان یک اندیشه ازکل این جنبش، درگلدسته فرهنگ ، بسته میشود ، با آنکه آن جنبش درکلیتش ، منتفی شده باشد . عرفان هم که درشرائط بسیار تنگ و خفقان آمیز حکومات اسلامی روئید ، مقداری ازاین اندیشه های گرانبها را تجربه کرده است ، که بخشی گرانبها از فرهنگ ایران شده اند . عرفان و بویژه « مولوی بلخی » ، تجربه مستقیم و بلاواسطه حقیقت مطلق را نیز، محور فردیت میشمرد . اینست که مولوی « پیروی از پیامبران » را به معنائی نمیگیرد که ما در دید اول ازآن میگیریم . برای مسلمانان ، پیروی از انبیاء ، اطاعت کردن از اوامر و نواهی آنهاست . ولی برای مولوی چنین نیست . پیروی ازانبیاء برای او، فقط نگریستن به شیوه تجربه مستقیم آنها ا زحق و عشق و حقیقت است .انسان باید مانند ابراهیم و موسی و شعیب و عیسی و محمد ... حق و حقیقت را مستقیم وبلاواسطه تجربه کند . هرفردی باید از مطلق ، از برترین ارزش ، تجربه بی واسطه و مستقیم بکند .
استاد ، خدا آمد ، بی واسطه صوفی را
استاد ، کتاب آمد ، صابی و کتابی را
چون « محرم حق گشتی» ، « وز واسطه بگذشتی »
بربای نقاب از رخ ، خوبان نقابی را
منکر که زنومیدی ، گوید که : « نیابی این » .
بند ره او سازد آن « گفت نیابی را »
اینست که مولوی انبیاء و پیامبران را ، در واقع « سرمشق و نمونه و به اصطلاح افلاطون ، پارادیگمparadigm تجربه مستقیم فرد ، با حق ، یا محبوبه ازلی » برای انسانها میداند ، نه مرجع امر ونهی و حکومت و قدرت . مسئله بنیادی ِ انسان، تابعیت از رسولان و انبیاء ، و اطاعت ازآنها نیست ، بلکه همانند آنها ، یا « حتا برترازآنها شدن » دریافتن اینگونه تجربیات مستقیم با مطلق و برترین است .
گه چو عیسی ، جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش ، چون مریم شدم
آنچ از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باورکنی ، آنهم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو زمن
گرچو پشت چنگ اندرخم شدم
موسی بدید آتش ، آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان ، گرچه زدور، نارم
من بو العجب جهانم ، ازمشت ِگل نهانم
درهرشبی ، چو نورم ، درهرخزان ، بهارم
به عبارت دیگر، من اصل روشنی و فرشگرد هستم ، و من همان نورم که موسی دربوته دید .
احمد گویم برای « روپوش » از احمد ، جز احد نخواهم
یا شعیب میگویدکه ، من آمرزش ازگناهان وفردوس را نمیخواهم
گفتا نه این خواهم نه آن ، دیدارحق خواهم عیان
گرهفت بحرآتش شود ، من در روم بهر لقا
نزد مولوی ، هرفردی میتواند بیواسطه( یعنی بدون قرآن ورسول ) محرم حق بشود ، و به لقا و وصال اوبرسد ، و به او عشق بورزد . عشق ، « واسطه» را نمیپذیرد .
چو بدین گذر رسیدی ، رسدن که ا زکرامت
بنهی قدم چو موسی ، گذری زهفت دریا
مولوی و سایر عرفا ، همه آئین ها و مناسک و مراسم ادیان و مذاهب را ، نه تنها فرع براصل آن تجربه بیواسطه میدانند ، بلکه گامی فراتر می نهند، و آنها را ، فقط « بهانه و روپوش و پرده و حجاب» رسیدن به « تجربه مستقیم و بی واسطه ازحق و مطلق » میدانند . درواقع ، این اشکال و مناسک و مراسم و شعائر، حتا در شکل طاعات ، فرد را از تجربه مستقیم او بازمیدارند، و فقط به کردار « بهانه » آنهارا می پذیرند: مقصود توئی ، کعبه و بت خانه ، بهانه
برای ما امروزه « تجربه مستقیم و بی واسطه یک چیزی » ، در آخرین حد نزدیکی با آن نیز ، آن چیز، فراسو و خارج ازما میماند. ولی حتا در فارسی ، واژه نزدیکی » به خودی خود ، معنای « مقاربت و همآغوشی وعشق ورزی » دارد . این بود که تجربه بیواسطه و مستقیم ، برای ایرانیان وسپس برای عرفا ، معنای « عروسی و وصال و آمیزش » داشت . زمین یا جهان ، عروس انسان بود . خدا ( سیمرغ که صنم و پری باشد ، و رام که زُهره باشد ) عروس انسان بود . ایرانی از تجربه مستقیم وبیواسطه با« دین » که همان پری یا سیمرغ بود ، عروسی و عشق و وصال با او را میفهمید.تجربه مستقیم و بیواسطه ، آمیزش و عشق و وصال بود ، نه آخرین حد نزدیک شوی خارجی.
روز وصال است و صنم ، حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را( نفی آخرت )
حتا مولوی با مفهوم « دنیای اسلامی » اش، خود را درهمان دنیا ، همآغوش با معشوقه ازلی میداند ، و زندان دنیا هم ، بهشت او میشود
چو مرا بسوی زندان بکشید ، تن زبالا
زمقزبان حضرت ، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه ، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم ، هوسش هزارسودا
همه کس ، خلاص جوید زبلا وحبس ، من ، نی
چه روم ؟ چه روی آرم ، به برون و، یار ، اینجا !
که به غیر کنج زندان ، نرسم به خلوت او
که نشد به غیرآتش ، دل انگبین ، مصفا
چو بود حریف ، یوسف ، نرمد کسی ، چو دارد
به میان حبس ، بُستان و که خاصه یوسف ما
اینست که این تجربه مطلق و برترین ، درهمان دنیا نیز ازفرد انسان ، جدا ناپذیر است .
بادا مبارک « درجهان » ، سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ، ببرید بر بالای ما
خدا ، مارا درفطرت برای گرفتن جشن ِ سور و عروسی همیشگی باخودش آفریده است .
زُهره ، قرین شد با قمر ، طوطی ، قرین شد با شکر
هرشب،عروسی دگر،ازشاه خوش سیمای ما( شاه=سیمرغ)
بسم الله امشب برنوی ، سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی ، ای خوب شهر آرای ما
خاموش ، کامشب، زُهره شد ، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر ، میکشد ، حمرای ما حمرای ما
خاموش کامشب مطبخی ، شاهست از فرّخ رخی
( سیمرغ یاکرمائیل درشاهنامه، آشپز یا خوالیگرجهانست )
این نادره که می پزد ، حلوای ما ، حلوای ما
اینست که فرد انسان ، نه تنها رابطه بیواسطه و مستقیم به مفهوم ما با مطلق و برترین دارد، بلکه درچنین تجربه ای ، با مطلق و برترین ، میآمیزد ، و همگوهر وهمسرشت اومیشود.
« این تجربه ژرف ِ مطلق شوی ِ فرد » ، تجربه ایست استثنائی ، که درتاریخ ، گهگاه شده است ، که در« وجود خصوصی فرد » نمی ماند . این تجربه که فرد انسان ، خود را همگوهرمطلق ، یا « کل یا ارکه کیهان » یا « معیارهرچیزی » میداند ، یک تجربه نادری است که در برهه هائی خاص از زمان در تاریخ ، روی میدهد ، و چنین تجربه ای ، بیان تجربه اوج آزادی ، رویاروی همه قدرتها و سازمانها و مراجع قدرتست ، و طبعا این تجربه ، ازسوی این سازمانها و حکومات و اجتماعات ، خیالی بیمارگونه یا دیوانگی (= ضد عقل ) شمرده میشود . این همان تجربه ایست که ایرانیان در تصویر انسان ( بُن انسان) کرده اند . این همان تجربه ایست که پروتاگوراس یونانی کرد، وافلاطون اورا بنام سوفسطائی بدنام وزشت ساخت . این تجربه ایست که بشیوه دیگر، عرفا درایران کردند، و منصورحلاج بخاطر همین تجربه برسر دار رفت ، و مولوی ، کعبه را تماشا میکند که به گردش طواف میکند ، و رقص ِطواف کردن به دور« خود » را آفرید . من به دور خود در رقص ، طواف میکنم ، چون من ، کعبه جان و محورهستی وارکه جهان هستم . همان تجربه را درشکل دیگر، پوریتانها و پیروان تجدید تعمید در غرب کردند، و با آن، بنیاد حقوق اساسی فرد گذاشته شد .
این تجربه بزرگ حلاج و مولوی ، که تزلزل درهمه سازمانهای قدرت سیاسی و دینی میانداخت ومیاندازد ، درایران در سیاست ، نازا ماند ، چون متفکری درایران پیدا نشد ، که پیآیند مستقیم این سراندیشه را ، در همه سازمانها گسترش بدهد . این بیان سترونی روشنفکران کذائی ما هست ، نه بی ارزش بودن فرهنگ و عرفان ایران. این تجربه زلزله اندازنده در همه دستگاههای قدرت ، مُهر « یک خیال خام صوفیانه و شرک » خورد . این تجربه که بزرگترین هدیه فرهنگ ایران و عرفان به اجتماع ماست ، و تنها ریشه « حقوق بشریا حقوق فرد انسان » است ، به خاک فراموشی سپرده شد . این تجربه را که حقوق فرد انسان ازآن زایئده میشود ، نمیتواند از مکاتب فلسفی جدید و مارکسیسم و جامعه شناسی آمریکا ، عاید شود . این مکاتب ، همه در گوهرشان برضد این تجربه اند . لایحه حقوق بشر ، این تجربه را بشکل یک واقعیت و بدیهه تاریخی غرب « میگیرد » . ما از مدرنیسم و پسا مدرنسم و رئالیسم ، چنین تجربه ای را ، کودکانه و « غیرعلمی و نامعقول » میشماریم . ولی حقوق بشر، براین تجربه استثنائی تاریخی ، استواراست . حقوق بشر، دریک اعلامیه ، خلاصه نمیشود که روی کاغذی چاپ شده است که ما مواد آنرا با دقت بخوانیم و ازبرکنیم ، و بکوشیم طبق آن سازمانی یا بطوراخص ، حکومتی بسازیم.
« حقوق انسان » ، پدیده « برپا ایستادن ِ فرد در این تجربه مطلقیتش » ، دربرابر « سازمانهای قدرت ، چه دینی چه سیاسی » است . اعلامیه حقوق بشر و حقوق اساسی ، همه نوشتجاتی هستند که این سرکشی و قیام فرد را درمطلقیتش در تاریخ ، ثبت و ضبط کرده اند . مسئله ، نقل این مواد نوشته شده ، مانند صادرات فکری به ایران نیست . مسئله ، بسیج سازی تجربه سرکشی و قیام فرد در مطلقیتش ، در فرهنگ ایران که در عرفان امتداد یافته است ، میباشد ، تا « خود » را ، میزان و معیار مطلق حق و حقیقت و قانون و سیاست سازد . هنگامی آن اعلامیه حقوق بشر ، یا حقوق بنیادی انسان ، ارزش و اعتبار دارد که درما، چنین فردیتی ، پیدایش یابد . فرد انسان ازاین پس ، دراثر تعلق به یک جامعه دینی ، یا تعلق به یک جامعه سیاسی وحزبی ، ارزش و اعتبار پیدا نمیکند . فرد انسان ازاین پس ، دراثر داشتن این دین یا آن مذهب ، در اثر تعلق به یک حزب سیاسی خاص ، ارزش و ارج پیدا نمیکند . فرد برای تعلق به دین اسلام ، حق برابری حقوقی پیدا نمیکند . فرد انسان ، دراثر بستگی به یک جامعه دینی یا ملت ویا نژاد ویا قوم ویا جنس ، حق قانونی وحق انسانی وحق شهروندی ، پیدا نمیکند ، بلکه دراثر اینکه بخودی خودش ، ارزشمند است ، و ازاین رو ، نه تنها ، حق پیدا میکند ، بلکه سرچشمه پیدایش حق درآن اجتماع میگردد . با پیدایش چنین فردیتی دراجتماع ، حکومت و سازمان دینی ، ازمطلق بودن میافتند و فقط در نسبت با افراد ، ارزش و اعتبار می یابند . « فرد انسان» ، جانشین « الله و یهوه و پدرآسمانی » میگردد . از این پس ، حکومت و سازمان سیاسی وسازمان دینی و قانون ، از تصمیم گیری افراد، در همپرسی( دیالوگ ) آنها با همدیگر، پیدایش می یابندو لغو میگردند .