Sunday, August 24, 2008

- 19 -

چگونه دین ، سکولار میشود ؟
خصوصی شدن ِ دین


تزریق آمپول ِ
« جدائی دین ازحکومت »
و تزریق آمپول ِ« حقوق بشر » به مردمان!
چگونه رفراندم ، خودش ، براندازنده میشود؟



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=secularity17_2

درکلاس هفتم در دبیرستان فیروزبهرام ، دبیری برای انشاء و فارسی داشتیم که روزی دم از آینده و « معجزات علم » میزد . همه شاگردان ، افسون سخنان اوشده بودند . ازجمله میگفت که علم ، بجائی میرسد که دیگر انسان ، نیاز به خواندن وفهمیدن گوته و شکسپیر و اندیشه های فلاسفه مانند کانت و هگل و ... و ریاضیات و هندسه و... نخواهد داشت . انسان برای دانستن وفهمیدن هریک ازآنها ، فقط لازمست که آمپول گوته یا شکسپیر یا هگل و.... را به خود تزریق میکند ، و گوته و شکسپیر و هگل و.... جذب وجود او میشود. شاگردان ، به ویژه تنبلهای کلاس، حسرت چنین روزگاری را میخوردند . گمان میکنم که هنوز خیالات آن دبیر، درمغزبسیاری از روشنفکران ما زنده ودرکار است . آنها ، میانگارند که با ترجمه لایحه حقوق بشرو خواندن آن ، حقوق بشر بطور معجزه آسائی ، به ما تزریق میشود . میانگارند که نوشته شدن « جدائی دین ازحکومت » در قانون اساسی ، آمپولیست که فوری به همه آخوندها تزریق میشود ، و کارخودش را در وجود آنها در یک لحظه میکند . اندیشه « اعجاز» درما میماند ، فقط تغییر شکل میدهد . روزگاری ، پیامبران ، معجزه میکردند ، اکنون ، علم و قانون اساسی و رفراندم و مدرنیسم و پست مدرنیسم ، معجزه میکنند . سکولاریته ، درست ، تبعید ِ شیوه ِ اندیشهِ اعجازگریست . هیچ قدرتی فراسوی ما و غیرازما نیست که مارا با یک ضربه ، تحول یا تغییر بدهد . بلکه مسئله بنیادی سکولاریته ، آوردن این اصل تحول دهنده و آفریننده ، به درون ِخود انسان ، به درون ِ خود جامعه وملت ، در زمین خاکیست . اصل آفریننده و ابداع و نو آوری و نوشوی وتغییر دهی ، در میان خودِ افراد انسانی ، درمیان ضمیر سراسرجامعه ، جامیگیرد . خود فرد ، نیروی تغییر دهندگی خود را دراجتماع و سیاست ، درمی یابد . خود ملت ، به نیروی تغییر دهنده خود ، در نظام و قانون و اقتصاد و سیاست ، آگاهی می یابد ، و تصمیم میگیرد که این نیرو را به کار ببرد . ما منتظر نیروی معجزه گری در فراسوی خود ، در فراسوی جامعه و ملت ، نمی نشینیم ، تا به فریاد ما برسد ، و مارا از چنین وضعی ، نجات بدهد . این نیروی معجزه گر و نوکننده و براندازنده و پوچ سازنده ، در خود ما ، در خود ملت و جامعه ماهست ، که تا کنون ازآن بیخبر بوده ایم ، که تا کنون نمیگذاشتند ازآن باخبرشویم . موقعی اصل « جدائی حکومت از دین » ، موقعی نوشتنش در قانون اساسی یا سندی و لایحه ای دیگر ، ارزش دارد ، که چنین واقعه ای ، در افراد رویداه باشد، یا درحال روی دادن باشد . به عبارت دیگر ، « دین آسمانی » ، « دین انسان خاکی » گردد ، دینی در میان خود انسان گردد . به عبارت دقیق تر ، « دین » ، آسمان و آخرت و « زمان بیکرانه فراسوی زمان را » و ملکوت و ترانسندسtranszendenz را ترک بگوید ، و « دین انسانی » گردد .« دین درفرهنگ ایران ، بینش آفریننده و نوآوری بود که از درون خود هرفرد انسانی ، پیدایش می یافت » . دین درفرهنگ ایران ، سکولاربود . به عبارت دیگر ، « اصل آفرینندگی بینش ، در میان خودفرد بود ، و فرد ، خودش ، اصل آفریننده بینش بود، و این بینش به او نیرو میداد که آنچه میاندیشد ، به کار ببندد . دین ، هنگامی سکولار میشود که ، ویژگی آسمانی بودن ، آخرتی بودن ، ملکوتی بودن ، فراسوی زمان و مکان بودن را رها کند ، و جای، در میان انسان خاکی دراین زندگی بگیرد ، و درباره « خوشزیستی در همین زندگی » بیندیشد، و بیندیشد که چگونه میتواند « همه جانها را بدون تبعیض » ،شاد و خرّم کند . اینجاست که خود دین ، سکولارمیشود . اینکه گفته میشود ، دین ، امرخصوصی بشود ، عبارتیست تنگ و بسیارسطحی ، از این تحول ژرف و ریشه ای انسان . همه آموزه های ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، اصل آفریننده بینش و عمل را از فرد انسان ، تبعید کرده اند . درواقع ، انسان را ازخود ، بیگانه ساخته اند . انسان ، هنگامی « ازخود ، بیگانه میشود » ، که از « اصالت دربینش » واز « اصالت درعمل » بیفتد . اندیشه معجزه گر و ُمنجی ، هنگامی پدیدارمیشود که انسان ، اطمینان خود را به آنکه خود ، میتواند بیندیشد و میتواند با بینش خود ، عمل کند و تغییر بدهد ، از دست بدهد . وقتی فرد انسان ، سرچشمه بینش شناخته میشود ، به اصالت خود میرسد . این « دین ِسکولار » ، « دین » ، درفرهنگ ایران بود . هنوز درکردی ، واژه « دین » ، بهترین گواه براین است . «دین » درکردی ، به معنای زائیدن و دیدن است . دین دراوستا ، معنای « اصل مادینگی » را دارد . درواقع ، « دین » درفرهنگ ایران ، بینشی بود که از ژرفای وجود خود فردِ انسان ، در برخورد با تجربیاتش ، زاده بشود . این دین ، این بینش خود زای انسان خاکی ، سپس با ادیان ابراهیمی و الاهیات زرتشتی ، به آسمان ، تبعید شد ، وانسان ، از اصالت دربینش افکنده شد . « دین » درفرهنگ ایرانی ، چیزی نبود که کسی یا رسولی یا پیامبری ، به انسان « بدهد » ، یا به انسان « بیاموزد » . دین ، نیروی زاینده بینش درخود انسان وازخود انسان بود ، که فقط نیاز به دایه ، یعنی قابله وماما داشت که آنرا بزایاند . دایه یا پزشک ، یارو یاور در زایمان آن بینش که دین نامیده میشد ، ازانسان بود ، نه دهنده یک آموزه و شریعت ، که انسان را راهبری بکند . سیمرغ که خدای ایران بود ، خود را دایه ای میدانست که بینش را از انسانها میزایاند . این حقیقت دین و دین حقیقی بود .
با آمدن ادیان نوری ، چه ادیان ابراهیمی و چه الهیات زرتشتی ، ما ازاین « دین » ، هزارها فرسنگ دور افتادیم . « دین » با آمدن این ادیان ، « بینشی ثابت، و از پیش ، تعیین گردیده شد ، که انسانها باید بدان ایمان بیاورند » . « ایمان به یک آموزه و شریعتی » ، دین خوانده شد ، و جانشین « دین » ، به معنای « بینش زاینده ازخود فرد انسان » گردید . درواقع ، « ایمان پیداکردن بسیارمحکم » ، جای « زائیدن بینش ازخود » را گرفت . گرانیگاه ، ازاین پس ، خود « دین » نیست ، بلکه « ایمان » است . البته این آموزه وشریعت و بینش و علم و هدایت ، آسمانی و متعالی و« برین وفرازپایه » ساخته شد ، که واسطه ای آنرا فرود میآورد . مسئله اصلی ازاین پس ، امتحان کردن « اندازه ِ ایمان به این بینش » ، و فهم درست این بینش است ، نه « انگیختن انسان ، به زایندگی و آفرینندگی در بینش » . چیرگی ادیان ابراهیمی ، و رواج این مفهوم از « دین » ، چنان قویست که همه با ناباوری ، به مفهوم ِ« دین » درفرهنگ ایران مینگرند ، و دین را ، همین مفهوم رایج و متداول میان ادیان ابراهیمی میدانند . درحقیقت ، مسئله بنیادی بشریت ، آنست که چگونه میتوان « دین آسمانی » را « دین انسان خاکی » ساخت . نیازی به « جدائی حکومت ، از دین ، به مفهوم ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی » نیست ، بلکه نیاز بدانست که دین ازسر، سکولاربشود ، و دین ، نیروی زایندگی بینش در میان فرد انسان گردد . با چنین کاری ، دین ، به مفهوم اصلیش بازمیگردد، و این تحریفات دوسه هزار ساله را بکنارمیزند ، و آسمان و آخرت ( فراسوی زمان ) و ملکوت را ترک میکند ، و از تبعیدگاهش ، ازسر به جایگاه اصلیش که درمیان انسان (=دل یا ضمیراست) باز میگردد ، و بخودی خود ، همه مسائل سکولاریته ( ازجمله همین نیاز به جدائی حکومت از دین ) ، ناپدید میگردد .
دین ، از نو ، انسانی میشود . اصل آفرینندگی بینش و ابتکارعمل و یقین از اندیشه و عمل خود ، به میان فرد میآید ، وفرد ، اصل آفریننده بینش و اصل ابتکار عمل میگردد . دین ، ویژگی آسمانی بودن و متعالی بودن و آخرتی بودن و ملکوتی بودن را رها میکند و جایگاهی در میان ِخودِ فردِ انسان می یابد . به عبارت دیگر، دین ، سکولارمیشود . دین ، نیروی آفریننده خصوصی فرد میگردد . به اصطلاح فلسفی « تعالی Transzendenz als Mitte ، میان خود انسان قرارمیگیرد » . اینکه دین ، امر خصوصیست ، معنای منحط و تنگ و سطحیش را رها میکند ، و دور میاندازد ، و معنای « آفرینندگی بینش از سرچشمه ِ خود ِ فرد انسانی » را پیدا میکند . این تجربه بی نظیرو ژرف و پهناوریست که فرهنگ ایران ، هزاره هاست آن را یافته است ، و درضمیر هرانسانی ، نهفته و خفته است . مسئله بنیادی ما ، بسیج ساختن این تجربه بی نظیرفرهنگیست ، که چهره ای ویژه به مسئله کنونی « جدائی حکومت از دین و سکولاریته » میدهد .
ما اکنون در واقعیت ، با مفهومی از « دین » روبروهستیم که ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، آنراهزاره در اذهان ما جا انداخته اند ، و مفهوم اصلی دین را ، در اذهان همه ، بیگانه و غریب و موهوم ساخته اند . اینست که ما در رویاروئی با این واقعیت ، باید همزمان باهم ، دو راه را بپیمائیم . 1- ازسوئی مردمان را با مفهوم اصیل دین از فرهنگ ایران ، آشنا سازیم و چنیی بینشی رادراجتماع و میان افراد بپرورانیم و امکان پیدایش چنین بینشهائی را ازسر فراهم سازیم و 2- ازسوی دیگر، ببینیم که چگونه میتوان این « گره کور حکومت و دین » را میتوان ازهم گشود؟
البته امروزه دراثر مغشوش بودن مفاهیم حکومت ( state=Staat) و دولت ( government= Regierung) در اذهان ، بسیاری نمیتوانند میان عبارت « جدائی حکومت از دین » و عبارت « جدائی دولت از دین » ، فرق بگذارند، و منجلابی از اغتشاشات فکری و سیاسی درمجلات وسایت ها و رادیوها و تلویزیون ها ایجاد شده است . جدائی حکومت از دین ، با جدائی دولت از دین فرق دارد . « دولت » میتواند با شرائطی ویژه ، مذهبی یا دینی یا حزبی باشد ، ولی حکومت ، نباید هیچگاه دینی و مذهبی ( به معنای ادیان ابراهیمی و زرتشتی ) باشد .هرچند این عدم تمایز دقیق ، بیش از بیست سالست که در آثارمن تکرارشده است و برخی نیرآنرا بدون ذکر ماءخذ بکار برده اند، ولی هنوز محکم بجای خود باقیست . در موقعیت کنونی ، در رویاروئی با ادیان ابراهیمی ، ما نیازبه « حکومت بین المذاهب و حکومت بین الادیان » و بالاخره « حکومت بین الاقوام » و « حکومت بین الاحزاب » داریم ، نه به « حکومتی که فقط جدا از یک مذهب یا یک دین » است ، نه به حکومتی که فقط جدا از یک قوم یا از یک حزب است ( درمقاله ای جداگانه ، بطورگسترده بررسی خواهد شد ) . فورمولی که امروزه درمورد دین بکار برده میشود و گفته میشود « جدائی حکومت از دین » ، این فورمولیست که فقط دریک « برهه از تاریخ اروپا » ، درست بوده است ، و یک فورمول ، بسیار منفی است و کاربردش ، سبب پرخاش اهل مذهب و دین میشود .
تفاوت تجربه فرهنگ ایران از « دین » که وجودش ، بی نیاز از « ایمان » است ، با تجربه ادیان نوری از« دین » که برای موجودیتش ، نیازتام به « ایمان » دارد ، دراینست که گرانیگاه دین (= زایش بینش ) درفرد است ، و جامعه باید ، «خوشه این بینشهای فردی » باشد . « دین ، یا سرچشمه بینش زایشی ، درمیان فرد انسان است » . ازاینرو تصاویر « تخم و خوشه » ، دراین تجربه ، نقش بنیادی را بازی میکند . درحالیکه گرانیگاه دین ( آموزه آسمانی ، علمی که از روشنی مطلق خدا برخاسته ) ، « تنها ، یک میان ، درکل اجتماع» باید داشته باشد ، تا همه انسانها را مانند « اجزاء » به هم بپیوندد و ازآنها یک کل بسازد .« هرجزئی ، تابع کل است و باید اطاعت ازکل بکند و درچسبیدن به کل ، معنا و روح پیدا کند » . درفرهنگ ایران ، فرد ، پیکریابی « کل دردرون جزء » است . فرد، درفرهنگ ایران سرچشمه آفرینندگی بینش و عمل است . درحالیکه دراین ادیان ، فردیت ، سرچشمه آفریننده بینش دینی نیست . فرد ، فقط در « ایمان آوری به آن دین ، که تنها میان آفریننده کل ِ اجتماع »است ، میتواند خود را پدیدارسازد .فرد درواقع ، فاقد آفرینندگی بینش دینی است . فردیت دراین ادیان ، از « سرچشمه آفرینندگی بینش دینی » میافتد، و فقط نقش « ابتکار درایمان آوری ، به بینش ِموجودِ دینی دارد ، که به او عرضه میشود» .
فردیت دراین ادیان ، فقط در رابطه با « مسئله پاداش و کیفر » ، پیدایش می یابد ، نه در رابطه با « سرچشمه بینش و عمل » بودن . انسان ، دراین ادیان ، فرد است ، چون مسئول اجراء ُحکمیست که این بینش دینی میطلبد . اگرطبق آن رفتارکند( جزء آن کل میشود ) ، پاداش، و اگر طبق آن رفتارنکند ، گناهکارو مجرم و خطاکارشمرده میشود و کیفر می بیند ( جزء دورافکنده وبی معنا و بی میان میگردد ) . البته تصفیه حساب دقیق و کامل ، فقط در آخرت ممکنست که بینش مطلق نوری ، میتواند به جزء جزء کارها رسیدگی کند . اینست که فردیت ، حافظه همه کارها و اندیشه ها و گفتارهای خود است . وارونه این تصویر، فرد ، درفرهنگ ایران ، تخم (= مر+ تخم = مردم ) بود ، و هرتخمی یا مینوئی ، تخمی در درونش داشت ، که بهمن ( مینوی مینو = تخم درون تخم ) خوانده میشد ، که « سرچشمه آفرینندگی و بینش » بود. این دو تصویر، کاملا متفاوت ازهمند . این تصویر دوّم ، در درازای تاریخ ، برای ساختن ِ« اجتماع بزرگ»، کاربرد آسانتری داشت ، و سهلترمیشد آنرا به کاربست . یک ُکل یا یک جامعه ساختن ، که افراد آن ، فقط « اجزاء آن کل » شمرده شوند ، که فقط « یک میان » یا « یک روح » داشته باشد ، و گرانیگاه روی « ایمان به یک دین » باشد ، بسیار آسانتر قابل اجراء است که جامعه ای از « افراد ساخته بشود ، که هرکدام ، سرچشمه بینش و ابتکار درعمل » است ، و گرانیگاه ، روی « سرچشمه آفریننده بودن فرد » گذاشته شود .
گرانیگاه این ادیان در انسانها ، مسئله « ایمان » است ، چون دین ، یک واقعیت ثابت و مطلق و معلومست که نیازی به آفرینندگی بینش ازخود انسان ندارد ( توجه به تفاوت دومفهوم ایمان و دین شود ) . اینست که در رویاروئی با این ادیان ، باید بیشتربه مسئله ایمان درانسانها روی آورد ، تا خود آن اموزه و شریعت و کتاب . باید با آشنائی با روشهای گسستن و بریدن ، از ایمان ها کاست ( در آثارمن بررسی مفصلی در باره روشهای گسستن شده است که کمترکسی بدان توجه نموده ) ایمان به آموزه و شریعت را کاست ، تا ازسر،« امکان جوشش بینش ژرف » درخود انسانها ، بازگشوده گردد . عرفا با اتکاء به پیشینه ای که درفرهنگ ایران داشتند ، کوشیدند، اولویت « عشق و محبت یا مهر وهمبستگی همه انسانها » را ، بر هرگونه ایمانی ( ایمان و کفر، دو گونه ایمانند ) نشان بدهند . ایمان به این و ایمان به آن( که کفرخوانده میشود ) ، دنیا را به دوبخش ازهم پاره میکند ، و به یکی مهر، و به دیگری کینه میورزد . ولی عشق ، برضد چنین مرزبندیها و دیوارکشیدنهاو تقسیم بندیهاست . درعشق ، هر دینی که کین بیافریند ، دین نیست . همین اولویت عشق برهرگونه ایمانی ( فراسوی ایمان و کفر ) ، از « ارزش ایمان » دراجتماع میکاهد ، یا موءمنان به هرآموزه ای را بدان ترغیب میکند ، که ایمان خود را ، در راستای عشق بفهمند . این یک شیوه گسستن از ایمانست ، که « غیر موءمن به دین خود را » ، کافرومشرک و ملحد میداند . درادیان ابراهیمی ، عشق ، تابع ایمانست . درفرهنگ ایران و عرفان ، ایمان باید تابع عشق باشد.
یکی از شیوه های گسستن ، اندیشیدن فلسفی است . به همین علت « ایمان به دین» ، دشمن سرسخت فلسفه است . فلسفه ، چون در « مفاهیم » میاندیشد ، طبعا « تهی از تاریخ » است . هر « مفهومی » ، هنگامی روشن است ، که مرزبندی شود ، و آنچه تاریکست ، دور بیندازد . اینست که تفکر فلسفی ، هزاره ها « خالی از تاریخ ، خالی از سّنت ، خالی ازبستگی به گذشته » بوده است. در تفکر فلسفی ، به آسانی میشود ، سنت و تاریخ و ایمان را کنارگذاشت . یک اندیشه ، هنگامی به معنای دقیق ، فلسفی است ، که ازخودش آغازکند . برای اینست که انگیختن ذوق « فلسفی اندیشی در اجتماع » ، به « گسستن از ایمان به این دین ، و یا ایمان به آن ایدئولوژی » میکشد . البته درجامعه ایران ، پیروی و دنباله روی از فلاسفه غرب ، مُد شد ، که هزارفرسنگ از« فلسفی اندیشی » فاصله دارد .
پیروی از مارکسیسم درایران ، به هیچ روی ، مردم را به « اندیشیدن فلسفی » نیانگیخت ، بلکه همان ویژگی « ایمان » را در شکل تازه ای پرورد، و نیرومند ساخت . طبعا روند گسستن واقعی دریک اجتماع ، یک تفکر غیر تاریخی ، یک تفکر ضد تاریخی وضد اسطوره ای ، یک تفکر بی تاریخ و بی اسطوره و بی گذشته و بی سنّت ، به وجود میآورد . درواقع ، وقتی ما همه دلایل خود را بر « عقل خالص » استوارمیسازیم ، همین « گسستن از تاریخ » را انجام میدهیم ، و بی کوله بار تاریخ و سنّت میاندیشیم . در غرب ، « حقوق عقلی » ، جانشین « حقوق فطری » شد ( همان چیزی را که ما امروزه بنام حقوق بشر میشناسیم ) . هم جنبش « بازگشت به طبیعت » درغرب ، یک جنبش گسستی بود ، و هم « بازگشت به عقل » ، ادامه همان گسست بود .
تجربه مستقیم انسان از « طبیعت » ، میکوشید جانشین ایمان شود . همانسان « با عقل خود اندیشیدن » ، میکوشید که جانشین ایمان گردد . « عقل » ، فقط بر پایه « مفاهیم خود » ، کارمیکند ، و خود را یک ضربه با وضع کردن این مفاهیم ، از قید پیشینه ها و سنت ها و ایمانها ، آزاد میسازد . انقلاب فرانسه ، استوار بر چنین مفهومی از« عقل » بود . همان عبارت که دکارت در فرانسه گفت : « من میاندیشم پس من هستم » ، به خودی خود ، ویژگی « عقلی » را نشان میدهد که « تاریخ و هرگونه پیشینه » را نفی و طرد میکند. طبعا چنین عقلی ، تابع « آموزه های دینی که از گذشته آمده اند » ، نمیشود . اساسا عقلی که چون میاندیشد ، هست ، دیگر عقل اسلامی نیست . این عقل ، عقلست ، چون بی آموزه الله ، میاندیشد، و ازهمین اندیشه خود ، انسان ، هستی می یابد . این عقل ، « عقل تابع ، یا عقلی را که آلت وافـزار ایمان بشود ، یاعقلی را که برای اندیشیدن به قرآن یا تورات و انجیل ، به عنوان عصا ، نیاز دارد » اساسا ، عقل نمیشمارد . اگر اجتماعی یا ملتی ، باچنین عقلی بیاندیشید ، میتواند برپایه اندیشه ها و خواستهای خود و آزاد از گذشته دینی خود، وآزاد از بار تاریخی خود ، به وجود بیاید . انقلاب ، دراصل به معنای « بازگشت به اصل خود درگذشته » است ، ولی با پیدایش « اندیشه پیشرفت » درغرب ، انقلاب ، مفهوم دیگری هم پیدا کرد که « حرکت بسوی پیش باشد ». انقلاب ، فقط موقعی بسوی پیش است که حد اقل ، از بخش بازدارنده و فلج سازنده سنّت و تاریخ و آموخته ها ، بگسلد ، تا بتواند نظامی تازه بیافریند . واین با پیدایش وبسیج شدن چنین عقلی دراجتماع ممکن میگردد . اینگونه عقل ، هرچند در یک برهه از تاریخ ، به « گسستن از گذشته در انقلاب » یاری میدهد ، ولی « این خلاء تاریخی که با چنین عقلی در فلسفه » درجامعه ایجاد میشود ، بزودی همه « ارواح و شبح های دینی دورافکنده در گذشته » را با شدت بیشتر زنده میسازد . البته چنین عقل دکارتی و ولتری درایران ، بکار انداخته نشد ، که هستی خود را ، پیآیند اندیشیدن خود بداند . ترجمه اندیشه ها و خواندن آنها ، با تجربهِ « خود اندیشی » هزاران فرسنگ ، فاصله دارد .
ولی مشروطه در ایران ، تنها خیزش وجنبش چند روشنفکر نبود . مشروطه ، یک برآیند بیدارشدن « منش ایرانی رویاروی اسلام » را داشت ، که ناگهان ازجا برخاست . البته این خیزش منش و روح ایرانی ، همراه با جنبش علیمحمد باب بود . این نخستین بار بود که یک ایرانی ، ادعای مهدویتی میکرد که درپایان ، از قرآن و اسلام ، به کلی « میگسست » و ادعای تاءسیس دینی تازه با کتابی تازه میکرد . باب با جنبشش ، زلزله ای سهمگین به دستگاه آخوندی و اسلام انداخت . او بود که اسلام را با یک ضربه ، منسوخ ساخت . هرچند پیروانش، تحت پیگرد قساوتمندانه آخوندها واقع شدند ، و هزاران نفر ازآنها ، جان خود را دراین راه باختند ، ولی باقیمانده این پیروان بودند که درایران بیش ازهمه ، تشنه آزادی بودند، ومزه نبود آزادی را تا ژرف جانشان چشیده بودند، ازاین رو همه آنها ، زیر درفش مشروطه خواهی ، به مشروطه ، جان و رونق و رمق دادند . آنانکه به تاریخ مشروطیت میپردازند، دراثر هراس از دستگاه آخوندی ، و یا دراثر ته مانده دیده مارکسیتی که هنوزهم دارند ، که هرچیزی باید به زیر بنای اقتصادی باز گردد ، یا آنکه هرجنبشی درایران باید فقط واکنشی از غرب وترجمه ای ازغرب بوده باشد ، این جنبش را نادیده میگیرند . انقلاب مشروطه ، با خیزش تازه ِ ملیت و فرهنگ ایران ، و با جنبش بابیه که ایرانی را ازسر، سزاوار آن دانست که خود را « مظهرحق » بخواند ، با برآیند « واردات روشنفکری از غرب » ، آمیخت . جنبش مشروطه ، تنها یک تقلید از غرب نبود ، بلکه یک زایش تازه ملت ایران بود . باب که در 22سالگی بُن چنین گسست عظیم تاریخی بود ، تصویر فرهنگ ایران را از« جوان و «ابتکارجوانی درنوساز برپایه گستاخی در گسستن ازگذشته » برافروخت. او دنباله رو ایرج و فریدون و همه خدایان ایران بود که همه جوان بودند، و این منش جوانیست که نوسازی را با گسست ازگذشه آغاز میکند . به همین علت ، انقلاب مشروطه ، زخم مهلکی به بیضه اسلام و تشیع زد . پیدایش « اسلامهای راستین دراین چند دهه » که تاکتیکی بیش برای تجدید حکومت شرع درایران نبود ، واکنشی به همان زخم مهلک بود . ملت ایران ، میخواست با فرهنگی نوین ، ازسر زاده شود و بپا خیزد . و نسخ اسلام بوسیله باب ، هرچند ازهمه ، مسکوت گذارده شد ، و توبه نامه برای او جعل گردید ، نماد ِ همان اراده آهنین ملت ایران ، برای« گسست کامل » از اسلام بود ، که چیزی جز بخشنده هویت ملی به عرب نیست . باب با چنین ادعائی ، بیان نخستین تابش اندیشه « جدائی حکومت ایران از اسلام درهرشکلش » بود .
« گسست باب از اسلام و قرآن» ، استوار بر ایده « مرجعیت الهی » که باب داشت بود . این « نسخ » کردن بی نظیر تاریخی درمسیحیت و اسلام ، گسستن بود ، ولی « گسستن افراد ملت ، با مرجعیت درونی فردی ِ خودشان ، و بالاخره با مرجعیت خرد کاربند ِ خودشان » نبود . ُگسست باب از راه « نسخ، با مرجعیت الهی » ، فرصت بسیار بزرگی درایران بود که نیاز به ادامه دادن همان گسست ، از راه « ضمیروخردفردی » مردمان داشت .
این کار با بسیج ساختن تئوری عرفان در باره ضمیر ( تو کئی دراین ضمیرم که فزونتر ازجهانی .... = خدا درخود ) در گستره اجتماعی و سیاسی ازسوئی ، و بسیج ساختن « اندیشه فردوسی که خرد ، کلید همه بندهاست » ، ممکن بود .
روشنفکران ، بجای واردات غربی و تقلید ازآن ، بایستی این دو برآیند را ، بلافاصله پس از خیزش باب و شاگردانش که نیازفوق العاده به آزادی داشتند ، بسیج سازند ، تا خود فرد انسان ، « مرجعیت به چنین ُگسستی از اسلام و قرآن » بیابد . مسئله ما چنان که پنداشته میشود ، رد کردن محتویات اسلامی و انتقادکردن ازقرآن و شریعت نیست ، بلکه مسئله بنیادی ، مسئله برخورد با « ایمان و نیاز به ایمان » و « نیاز به دلیری به گسستن از بسیاری ازآموخته ها و پیشینه ها و سنت ها و آموزه هاست » که بدون آن ، امکان نواندیشی ونوسازی اجتماع و سیاست و حکومت نیست . کسیکه نیازبه ایمان دارد ( یعنی عملا کوریست که بی عصا نمیتواند راه برود ، یا لنگیست که بی عصا نمیتواند برپای خودش بایستد ) ، با رد کردن و انتقاد کردن از اسلام یا هرآموزه دیگر ، دست از ایمان خود به آن نمیکشد ، بلکه میکوشد که اسلام را ، به هر ترتیبی شده ، فراسوی این ردیه و انتقاد ببرد . هرموءمنی ، دینی را که به آن ایمان دارد ، نجات میدهد ، تا بتواند بوسیله آن برپایش بایستد ، یا بتواند بدون بینش خود ، راه برود . دین ، تنها ، موءمن را نجات نمیدهد ، بلکه هرموءمنی دین خود را نجات میدهد ، چون نیاز به نجات دهنده دارد . ایجاد « یقین ازخود جوشی ضمیرانسان» ، یا « خرد کاربند و سامانده انسان » ، رفع نیاز به ایمان ( به هر دینی و هر ایدئولوژی و هرمسلکی ) و یافتن نیرو و دلیری برای گسستن ایمان ، از هردینی و هر ایدئولوژی و مسلکی هست . باچنین اقدامی ، رویارو شدن با « دین اسلام ، بویژه مذهب شیعه دوازه امامی اش » ، ریشه ای ژرف می یافت که میتوانست « جنبش مشروطیت » را به آسانی ، حمل کند . با چنین کاری ، به خود آئی ملی و خیزش ملت ایران ، ویژگی خودش را پیدا میکرد .
این دومفهوم « ضمیر» و «خرد کاربند» که از عرفان و ازفردوسی هستند ، ریشه در همان مفهوم « دین در فرهنگ ایران » دارند که « فرد را ، اصل اندازه میداند » ، و وارث همان ایده هستند . این کار، فکر ایرانیان را به خود اندیشی میگماشت . ایرانی که خودش « مظهرحق» و « معیارقانونگزاری نوین » درباب شد ، همان ایرانی بود که ، خودش ، خدا را درخودش داشت ، و با یقین به چنین مرجعیتی درخود ، میتوانست ، قانون بگذارد و نظام بسازد و با خرد خودش، داوری کند .
جنبش باب دراین راستا ، به کلی سترون ماند، چون آنان که خودرا روشنفکر مینامیدند ، متفکر نبودند . « روشنفکرانی که خود ، و ازخود نمیاندیشند » ، یک مقوله شرقی است . البته روشنفکری که خود، متفکرنیست ، روشنفکرهم نیست . گسستن درنسخ با مرجعیت الهی ، به گسستن فرد انسانی با مرجعیت ضمیر وخرد ، درایران ، واقعیت نیافت . افزوده براین که گوهر ایرانی با « عقل سرد غربی » ، پیوندی نداشت و ندارد ، و نیازبه رستاخیزِ« خرد گرم وسرخ » خود دارد . واردکردن اندیشه های غربی که همه زاده این « عقل سرد » هستند، درایرانیان ، ریشه ژرفی نداوانیده و نمیدواند .

Sunday, July 20, 2008

- 18 -

حقوق بشر، جنبشی است
برضد حکومت و
وبرضد مَرجَع و سازمان دینی


« مطلق شدن ِ فردِ انسان »
و نسبی شدن سازمانهای دینی وسیاسی وحکومت


« فردّیت » و « حقوق بشر» ، همزادند
آیا با امضاء زیر لایحه حقوق بشر،« فرد» میشویم
یا آنکه، با « فردیت یافتن» ، به حقوق بشرمیرسیم؟


از« خود» طلب ، که هرچه طلب میکنی زیار
درتنگنای کعبه و در سومنات نیست
« عبید زاکانی »


توکئی دراین ضمیرم که فزونتر از جهانی ؟
تو که نکته جهانی ، زچه نکته ، میجهانی ؟
تو قلم بدست داری وجهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش می نگاری ، صفتیش ، میستانی
مولوی بلخی



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=seculartiy16_2

آنچه « حقوق بشر» نامیده میشود، و دراصل « حق فرد انسان » است ، درواقع ، یک سرکشی و طغیان بزرگ و ژرف « فرد انسان » ، در برابر « حکومت و سازمانهای دینی و بالاخره هرگونه سازمانی » است .« فرد انسان » ، هنگامی دریک اجتماع ، « پیدایش می یابد » و « فردیت می یابد » ، که دراو، این سرکشی و طغیان، رویداده باشد، تا خود را ازتابعیت حکومت و حزب و سازمانها و مراجع دینی ، آزاد بسازد . آزادی فردی ، با این اندیشه ، بنیاد میشود که فرد ، خود را، سرچشمه معنویت و سرچشمه روحانیت ، یعنی ، خودش را میزان و معیار حق و حقیقت بشناسد . ازاین پس ، کسی حق ِ« معین کردن معنا وروحانیت » برای ِاو ندارد. آنکه معنامیدهد و روحانی میسازد ، سرچشمه قدرت میشود . اینکه حافظ میگوید :
فلک را سقف بشکافیم و طرحی نو دراندازیم
دم از انسانی میزند که برای نوسازی انسان و جهان ، میداند که باید « آسمان را به زمین آورد و زمینی سازد » . این انسانیست که ، آسمانی و آخرتی و غایتی و سعادتی و معیاری را خارج ازخود ، رد میکند . انسان ، هنگامی فردیت می یابد که آسمان و آخرت ومعنا و معیاررا دروجود خود ، زمینی کند و باهم بیامیزد .
دست اندازی به سقف آسمان ، برای آن بود ه است که سه لایه فرازین سپهر که « سقف جهان و آسمان » شمرده میشدند ، و رام و سیمرغ و بهرام هستند ، که سه بُن کیهان و باهم ، اصل نوسازی و اصل زمان و هستی وبینش، و طبعا سرچشمه « معنای زندگی » هستند ، هسته درمیان وجود فرد ِِانسان گردند . انسان ، سقف فلک را میشکافد ، تا بُن کیهان وهستی و زندگی را به زمین فروکشد، و آن اصل آفریننده کیهانی را درمیان ِ خود نهد . انسان ، آسمان و« ارکه هستی » را بزمین میآورد ، و تبدیل به ضمیر خود میسازد .
مسئله سکولاریته ، چنانچه برخی می پندارند ، « زمینی شدن زندگی انسان » نیست ، بلکه مسئله ، آوردن ِ« آسمان » به زمین ، و به درون خود فرد انسانست، تا انسان ، اصل معنا آفرین و ارزشگذار را ، دروجود ِخود داشته باشد . برای همین خاطر، سقراط ، فلسفه را ازآسمان به زمین آورد . در تصویر ِ« آسمان » ، آسمان ، سرچشمه معنویت و روحانیت است .
« آسمان » درفرهنگ ایران ، به سقف خانه و اطاق گفته میشود . سقف خانه ، که فراز دیوارهای خانه و کمال خانه است که با خانه ، یک مجموعه اند ، « آسمانه » خوانده میشود . آسمان درفرهنگ ایران ، همان « خوشه یا میوه فراز گیاه یا درخت » شمرده میشده است . به همین علت ، سیمرغ ، فراز درختی نشسته است که نماد « همه تخمه زندگان و انسانها » است . ازاین رو ، سیمرغ ، آسمان بود و آرمیتی ، زمین بود ، و باهم « یک تخم ، یا یک جهان ِ هستی » بودند .
در هروجودی ، آسمان و زمین با هم آمیخته و یک هستی بودند . آسمان درهرتنی بود . و « آسمان » ، همان « خوشه فرازگیاه » بود . وچون خوشه که انبوه تخمهاست ، سرچشمه نوآفرینی و « نو بینی » است ، ازاین رو به آسمان ، « مینو= مانا = معنا » گفته میشد . آسمان ، درهرانسانی ، معنا و روح وجود او بود ، چون اصل نو آفرینی و فرشگرد ( تازه و نوشوی و نوبینی ) بود . معنای وجود هرانسانی ، نو آفرینی و نوزائی و شادی آفرینی است.
و اینکه میگویند پیشوند ِ « آسمان » ، به معنای سنگ است ، در ظاهر برای تحریف ذهنست . البته سنگ هم دراصل به «عشق وامتزاج دوچیز بهم » گفته میشده است ، چنانکه در واژه « سنگم » این معنا باقی مانده است . «آس » پیشوند « آسمان »، هنوز در بلوچی به معنای « آتش » است . آتشکده ، آسجا خوانده میشود . و آتش که همان « تش= تخشه » باشد ، به معنای « دوک = دوخ» ، یا نی است که « اصل آفرینندگی وبینش » شمرده میشده است . جهان با نوای نی ، آفریده میشد . ازسوئی این همان واژه « هاس » در کردی است ، که به معنای « خوشه کاردو است که غله ای همانند گندم » است . ودر بندهش ، این خوشه کاردو ، همان « کاردک » است ، که اینهمانی با روز ِ « دی به مهر» دارد .« دی به مهر»، بیان آنست که خدائی که « دی » نام دارد ، همان خدائیست که « مهر» نام دارد . درواقع زنخدای مهر که سیمرغ بوده است ، همان « دی » میباشد . ونام « کُرد » ، که سبکشده همان « کاردو» است ، بیان آن است که کُردها ، پیروان ِ این خدایند. پس « آسمان » ، همان « خوشه = سیمرغ » بوده است ، که اصل نوآفرینی و مهر و بینش شمرده میشده است ، و این « معنای و روح ِ هستی انسان » است . سیمرغ درهرانسانی ، که نخستین پیدایش « ارکه جهان ، یا بهمن » است ، معنای هرکسی است ، و این خدا ، اصل اندازه و پیمانه است . به عبارت دیگر، بُنمایه ، معنا بخشی وارزشدهی است . واژه « روح » هم ، چیزی جز همان واژه « روخ » نیست که به معنای « نی » است، و به همین علت ، روح درفارسی ، معنای « موسیقی و آهنگ » دارد . و « روح » درعربی نیز که پنداشته میشود ، از واژه « رواخ » عبری میآید ، رواخ هم همان « روخ » ایرانی است . در درون انسان ، هم سیمرغ ، « نای ِ به » یعنی « نای آفریننده » است ، که فروهر هم خوانده میشود ، و هم « روان » که « رام جید » خوانده میشود ، رام نی نواز است ، که روح انسانند . و هم بهمن ، که « مینوی مینو» یا « مان ِمن » باشد ، اصل معنا ( = مانا ) آفرین است . اصل معنویت و روحانیت، درمیان هرانسانی و بُن ِهرفردِانسانی هست . برای همین خاطر، مسئله سکولاریته ، فرود آوردن آسمان یا اصل معنا آفرین و روحبخش کل کیهان ، به زمین است ، تا با وجود انسان آمیخته شود .« کلّ » که پیکریابی معناست ، درمیان « فرد انسان» قرارمیگیرد. کل جهان ، بریده از« فرد» و جدا از فرد نیست ، بلکه « کل » در هرفردی هست . ازاین پس ، فرد انسان ، نیازی به معنا و روح ، از دیگری ندارد که کسی به او بدهد، و با این معنا و روح بخشی به او ، براو قدرت بیابد . آنکه معنا به انسان میدهد ، برانسان ، قدرت می یابد . آنانکه بام وشام دم از نیاز انسان به معنویت و روحانیت میزنند ، کسانی هستند که گوهر انسانی را ، تهی از معنا و روح میسازند ، تا بتوانند برای برآوردن این نیاز، براو چیرگی وقدرت یابند ، و براو حکومت کنند .
سکولاریته ، همین فرو آوردن خدایان درپیکرانسان هست که پیدایش « ارکه جهان » هستند ، تا خودِ فرد انسان ، سرچشمه آفریننده معنا و ارزش گردد . فرد انسان ، خودش، حامل « ارکه جهان » میشود . ازاینروست که مولوی میگوید « که تو کیستی درضمیرم که برتر ازهمه جهانی ، و توئی که ، به همه چیزها ارزش میدهی وازهمه چیزها ارزش میگیری ؟. توئی که به همه چیز، ارزش و معنا و اعتبار میدهی، و ازهمه چیز، ارزش و معنا و اعتبار میگیری ، و توای ضمیر من ، معیار و میزان هرچیزی هستی » . این همان بهمن یا هومان بود که « ارکه جهان » شمرده میشد، و « ارکه من = ارخه من = اخه من = هخه من » نامیده میشد . امروزه که این نام در شکل « هخا » ، میان مردم ، خنده آورو مسخره آمیز شده است ، درفرهنگ ایران ، این نام ، بُن واصل یا « ارکه » کیهان بود ، که همان هومن یا بهمن باشد . و هخامنشیها ، خود را حکومتی میدانستند که بر پایه اندیشه ِ « بهمن = هخا من » قرار دارد . « هخامنی » ، همان معنای « بهمنی » را دارد ، و داستان « بهمن و هما » درشاهنامه ، برغم مسخسازیس بوسیله موبدان زرتشتی ، همان داستان « ارکه جهانست که نخستین چهره اش ، سیمرغ یا هماست » که آسمان ، یا سقف فلکست . و نه تنها این نام ، امروزه ، با کاربرد سوء ِ « هخا » ، زشت و بی بها ساخته شده است ، بلکه خود نام « خمینی » ، بزرگترین قصاب تاریخ ایران ، که جایگاهی درکنار هیتلر و استالین وچنگیز دارد ، سبکشده همین نامست . عربها به هخامنشیها ، « ا َ خُمینی » میگویند، و این پیشوند ِ « الف » ، در طی زمان ، از نام « خُمین » ، حذف شده است. این اندیشه های والا ، در این شبح های شوم ، مانند سایه ، بدنبال ما میآیند . دربُن هرانسانی این « بهمن ، یا هومان ، یا هـَخـامـن » ، اصل زاینده و آفریننده کیهان ، و این « خرد سامانده کیهانی » هست که درهرانسانی افشانده شده است . فرهنگ ایران، براین استواربود که ، هر فردی ، حامله به « اصل آفریننده کیهان و زندگی و خردِ سامانده کیهان » است، که جان و معنا میبخشد . بدین علت « بهمن » را باربد ، « آئین جمشید » مینامد. بدینسان ، فرد انسان ، سرچشمه معنویت و روحانیت ، یا میزان و معیاربینش حقیقت و حق وقانون و حکومت ، شناخته میشود . این اندیشه است که در دوره چیرگی ساسانیان ، ازموبدان زرتشتی تحریف و سرکوب شد ، و سپس در زنده ترین و برجسته ترین شکل ، مـولـوی بـلـخـی ، آنرا ازنو، دراصطلاحاتِ ملموس در غزلیاتش ، عبارت بندی کرده و رستاخیزنده این اندیشه بزرگ « فردیت » شده است که ما آنرا خواهیم گسترد . با چنین شناختی ، فردیت در انسان زائیده میشود و فرد ، خود را مطلق میسازد ، و به کلی حقانیت و مشروعیت را از سازمانهای دینی و مراجع دینی و سازمان حکومت و همه سازمانهای سیاسی و درپایان ازهرسازمانی بطورکلی میگیرد ، چون هرسازمانی ، پیدایش « قدرت» است و طبعا خطر « فرد انسان » میباشد که تنها سرپای خود میخواهد بایستد . هرقدرتی ، هنگامی پایدارمیشود که « معنای زندگی افراد » را معین سازد . ما با امضاء کردن زیر لایحه حقوق بشر یا لایحه هائی که حقوق بشر را برای رسیدن به اهداف سیاسی یا مذهبی یا حزبی خود ، عَلَم میکنند ، به آنچه غایت حقوق بشر است، نمیرسیم ، بلکه با « زاده شدن چنین فردیتی درماست » ، که سازمان های دینی و مراجع قدرتمند دینی ، و حکومات و احزاب ، دیگر ، حق « تعیین معنا و غایت زندگی افراد ملت » را به کلی از دست میدهند . مسئله بنیادی اینست که چگونه باید « فردیتی یافت که حقوق بشر ازآن ، زاده میشود » ، و نیاز به حکومتی و سازمان دینی و حزبی ندارد ، که این حقوق را به او« بدهد » . امضاء کردن زیر لایحه ای که « ساختن حکومت برپایه حقوق بشر را وعده میدهد » ، هرچند نیکوست ، ولی جانشین « پیدایش فردیتی» نمیشود ، که خود را ، «اصل معنا بخش » میداند ، وخودرا « مطلق » میسازد ، و همه مراجع قدرت را ، با یک ضربه ، نسبی و فرعی میکند ، و از مرکزیت ومرجعیت وحقانیت ( legitimacy) میاندازد . بدون پیدایش چنین فردیتی در اجتماع ، آن امضاء ها ، فقط وسیله فریب و خدعه میگردند که از محبوبیت این آرمان ، سوء استفاده میکنند . درقدرت ، مسئله « ابتکاریک اقدام » درسیاست ، اهمیت فوق العاده دارد. مبتکرچنین اقدامی میتواند ، قدرت را برُباید . ابتکار رفراندم ، باید ازکسی وسازمانی باشد که پیشینه قابل اعتماد برای ملت دارد . تنها ابتکاریک پیشنهادخوب، کافی نیست.
درباختر، در جنبشهای مذهبی پوریتان ها ( puritaner) و پیروان تجدید تعمید ( wiedertaeufer ) ، دین ، به عنوان امری مطلق و برترین امر ، مسئله « فرد انسان» شد ، و بدینسان ، حقوق بشری (= حق فردیت انسان ) ، آغاز به پیدایش کرد . این فرد انسانست که مستقیم و بلاواسطه ، رویارو با « مطلق » میشود . « دین » که برترین امر، و امری مطلق شمرده میشد ، کار مربوط به « فردانسان» شد. پس فرد ، خودش باید در باره « مطلق و برترین چیزها » تصمیم نهائی را بگیرد و بتواند رابطه بیواسطه و مستقیم با مطلق پیداکند . ازاین رو ، « آزادی دین » ، نخستین حق درمیان حقوق اساسی انسان شد . اینست که حقوق بشر، درهرجائی ، نخستین گام رابسوی واقعیت برداشته که « آزادی دین » تحقق یافته است . هنوز درکشور ایران ، مذاهب سنّی ، که یکی از مذاهب مهم خودِ دین اسلامست ، آزادی ندارد ، چه رسد به سایر ادیان ومذاهب غیر اسلامی . آزادی دین ، آزادی ِترک دین اسلام و پذیرش دین دیگراست . آزادی دین ، ترک دین اسلام و بیدین شدنست . آزادی دین ، ترک دین اسلام ، و قبول « شرک است که چند خدائی باشد » . چرا ، فرد انسان با این گام ، مطلق شد ؟ برای آنکه این فرد انسان بود که میتوانست بیواسطه و مستقیم ، « آنچه مطلق شمرده میشد » ، تجربه کند ، و با چنین تجربه مستقیمی و بینش مستقیم حاصل ازآن ، تصمیم نهائی را بگیرد .
با این « تجربه دینی » ، همه « ساختارها و سازمانهای اجتماعی، ارزش نسبی پیداکردند ، و فردی که ازاین پس ، این مطلق و« برترین ارزش » را مشخص میساخت ، خودش ، مطلق شد، و آزادی بی نهایت پیدا کرد . اینکه انسان ، حق تعیین دین خود را دارد ، تجربه ای ژرفتر و گسترده تر ازاین « مسئله برگزیدن یک دین یا مذهب ، میان ادیان ومذاهب موجود » بود . دراین تجربه ، فرد انسان ، رابطه وجودی با « مطلق » یافت ، و خودش ، « مطلق » شد، و بدینسان « آزادی شخصی او » بی نهایت گردید . بدین سان ، نه تنها « حکومت » ، بلکه به همان سان « سازمان دینی و مراجع دینی » ، ازسوئی از ارزش و اعتبار افتادند ، و ازسوی دیگر ، میتوانستند ازاین پس، ارزش و اعتبار نسبی بیابند . هم حکومت و سازمانهای سیاسی ، و هم سازمانها و مراجع دینی ، میبایستی ، موجودیت خود ، و حق به موجودیت خود را ، از این « فردی که درخود ، مطلق شده است » ، مشتق سازند (= برشکافند ) . حکومت و مرجعیت دینی و سازمان دینی ، قابل اشتقاق از « فرد انسان » شدند . هرچند این جنبش ، ظاهری ، دینی و معنوی و روحانی داشت ، ولی درباطن، یک جنبش سکولاریته بود ، چون فرد انسان ، خودش ، سرچشمه و مرجع مطلق ارزشگذاری و معیارهمه چیزها میگردد . کسیکه « معنای زندگی فرد و غایت زندگی فرد » را معین و مشخص میسازد ، حکومت میکند . و اکنون این « فرد انسان » است که چنین نقشی را بازی میکند . تا کنون ، معنای زندگی فرد ، از سازمانهای مقتدر دینی و سیاسی که باهم میآمیختند (موبد شاهی –یا- شاه موبدی ، -آخوند شاهی- یا- شاه آخوندی- )، معین میگردید . آمیزش یا ترکیب « سازمان دینی » با « سازمان حکومتی » ، همیشه برای آنست که « با معنا دادن به زندگی افراد » ، آنها را در عمل و فکرشان ، معین سازند. حکومتی که یک دین رسمی دارد و « حکومت دینی ، که همان تئوکراسی باشد ، دوگونه ترکیب این اندیشه اند . با « مطلق شدن فرد »، یا با » پیدایش فردیت » ، این فرد است که ازاین پس ، خودش سرچشمه معنا دادن به عمل و فکرش میشود . با پیدایش چنین فردیتی ، هم حکومت و سازمانهای سیاسی ، وهم سازمانهای دینی و مراجع دینی ، در بنیادشان متزلزل میشوند . سازمانهای دینی ، ازاین پس گرفتارفاجعه کُبری میشوند ، چون خود را تا کنون ، « اصل معنا بخش به همه افراد » میدانسته اند . ولی فردی که « آسمان را به زمین کشانید و کل جهان را درخود جا داد » ، خودش ، «اصل معنا بخش » میشود . آسمان و اصل ، یا « بُن آفریننده کیهان» را باید مستقیما درخود ، تجربه کند، تا همان فردی شود که مولوی بیان کرده است
تو قلم بدست داری و جهان ، چو نقش ، پیشت
صفتیش می نگاری ، صفتیش میستانی
فردانسان ، چنانچه در فرهنگ ایران اندیشه ای استواربود ، این تجربه ژرف را میکند که « اصل آفریننده کیهان و اصل بنیش جهانی ، اصل خرد سامانده » ، در « خود فرد او » قرار دارد ، و بُن وجود اوست . این تجربه ژرف ، در همان تصویر « بُن انسان » در فرهنگ ایران ، نخستین شکل را به خود گرفت ، و در عرفان ایران ، و بالاخره در مولوی بلخی ، همان تجربه ، ازنو به بهترین شکلی عبارت بندی شد . عرفان باید از سر، به این تجربه ژرف درفرهنگ ایران بازگردد ، تا بُن مایه جنبشهای اجتماعی و سیاسی و اقتصادی و دینی و هنری تازه گردد . این تجربه ژرف ، دارای این برآیند بود که ، این اصل مطلق ، این خردِ سامانده کیهانی ، یا بسخنی دیگر ، « خرد قانونساز و حکومت آفرین » دراو نیز هست . ازاین « هومان » یا « اصل مطلق دربُن فرد انسان » است که باید حکومت و دین وهنر و اقتصاد و قانون ، سرچشمه بگیرند . اینست که « آزادی فرد » با قبول ِاین بن درخود ، نهاده میشود که فرد ، خود را سرچشمه معنویت و سرچشمه روحانیت میداند ، یعنی ، فرد ، خود را میزان و معیار حق و حقیقت میشناسد . با چنین اقدامی ، فرد ، خود را مطلق میسازد ، و حقانیت را از « سازمان ها و مراجع دینی « و از « سازمان حکومتی و هرگونه سازمان سیاسی » و طبعا از هرسازمانی میگیرد ، چون هرسازمانی ، پیدایش قدرت است و طبعا خطر فرد میباشد . هر « قدرتی » ، میخواهد « زندگی را معنوی سازد » ، یعنی میخواهد « معنای زندگی فرد را معین سازد . به فرد ، بگوید زندگی تو چه گونه باید باشد، تا معنا داشته باشد » ودرست ، فرد در حقوق بشر ، برضد چنین « معین سازی معنای زندگی خود، از فراسوی خود » طغیان میکند . ازاینجاست که حکومتها به فکرمیافتند که چگونه به خود ، حقانیتی تازه بدهند . دیگر سازمانهای دینی ، بدرد همکاری با حکومتهای نوین نمیخورند . ازاینجاست که حکومت ، خودش را از« سازمانهای دینی و مراجع دینی » ، جدا میسازد ، و آنهارا طلاق میدهد . حکومت از این پس ، میکوشد که خود را به هر ترتیبی شده ،از بی اعتباری ونیستی ، نجات بدهد، و ادعا میکند که تنها « به هدف تاءمین آزادی افراد » کارخواهد کرد . ولی فردیتی که حقوق بشر را آفرید ، چنین ادعائی را همیشه از نو میآزماید . حکومت باید به « فرد» همیشه حساب پس بدهد . حکومت ، این « آزادی افراد را در معنا دادن به زندگی فردی و اجتماعی خود » ، باید تاءمین کند . اینست که « حکومت دینی » ، برضد نیاز افراد دراجتماع میگردد . دینی که میخواهد مرجع معنویت افراد باشد ، با حکومتی که میخواهد آزادی فرد را در سرچشمه معنا بودن تاءمین کند ، باهم متناقض هستند .
همین تجربه را که پوریتانها و پیروان تجدید تعمید دراروپا کردند، و چنین تاءثیر ژرفی درپیدایش فردیت و حقوق بشر داشتند ، ماهم درایران داشته ایم . نه تنها درفرهنگ سیمرغی ،این اندیشه درهمان « بهمن و هُما » عبارت بندی شده بود ، ولی دردوره چیرگی دین اسلام نیز، این اندیشه با عبارت بندیهای تازه ، که دور از عبارت بندی پیشین درفرهنگ ایران نبود ، درست برضد همان حکومت اسلامی ، درعرفان برخاست . یک اندیشه را که عرفان درخود حمل میکند ، میتوان پذیرفت و گسترد ، بی آنکه پابسته به « کل عرفان یا طریقه ای از تصوف » در اشکال منحط تاریخیش شد . فرهنگ ، همیشه « ُگلدسته کردن اندیشه هائی » هستند که درجنبشهای گوناگون یک ملت، دور ازهم روئیده اند . هرجنبشی به فرهنگ ایران ، هدیه ای داده است . هر جنبشی ، برای آن ارزش تاریخی در فرهنگ دارد ، چون درهمان یک اندیشه بزرگی که پدید آورده است ، یک تجربه بزرگ و بنیادی ملت را زائیده است . همان یک اندیشه ازکل این جنبش، درگلدسته فرهنگ ، بسته میشود ، با آنکه آن جنبش درکلیتش ، منتفی شده باشد . عرفان هم که درشرائط بسیار تنگ و خفقان آمیز حکومات اسلامی روئید ، مقداری ازاین اندیشه های گرانبها را تجربه کرده است ، که بخشی گرانبها از فرهنگ ایران شده اند . عرفان و بویژه « مولوی بلخی » ، تجربه مستقیم و بلاواسطه حقیقت مطلق را نیز، محور فردیت میشمرد . اینست که مولوی « پیروی از پیامبران » را به معنائی نمیگیرد که ما در دید اول ازآن میگیریم . برای مسلمانان ، پیروی از انبیاء ، اطاعت کردن از اوامر و نواهی آنهاست . ولی برای مولوی چنین نیست . پیروی ازانبیاء برای او، فقط نگریستن به شیوه تجربه مستقیم آنها ا زحق و عشق و حقیقت است .انسان باید مانند ابراهیم و موسی و شعیب و عیسی و محمد ... حق و حقیقت را مستقیم وبلاواسطه تجربه کند . هرفردی باید از مطلق ، از برترین ارزش ، تجربه بی واسطه و مستقیم بکند .
استاد ، خدا آمد ، بی واسطه صوفی را
استاد ، کتاب آمد ، صابی و کتابی را
چون « محرم حق گشتی» ، « وز واسطه بگذشتی »
بربای نقاب از رخ ، خوبان نقابی را
منکر که زنومیدی ، گوید که : « نیابی این » .
بند ره او سازد آن « گفت نیابی را »
اینست که مولوی انبیاء و پیامبران را ، در واقع « سرمشق و نمونه و به اصطلاح افلاطون ، پارادیگمparadigm تجربه مستقیم فرد ، با حق ، یا محبوبه ازلی » برای انسانها میداند ، نه مرجع امر ونهی و حکومت و قدرت . مسئله بنیادی ِ انسان، تابعیت از رسولان و انبیاء ، و اطاعت ازآنها نیست ، بلکه همانند آنها ، یا « حتا برترازآنها شدن » دریافتن اینگونه تجربیات مستقیم با مطلق و برترین است .
گه چو عیسی ، جملگی گشتم زبان
گه دل خاموش ، چون مریم شدم
آنچ از عیسی و مریم یاوه شد
گر مرا باورکنی ، آنهم شدم
بانگ نای لم یزل بشنو زمن
گرچو پشت چنگ اندرخم شدم
موسی بدید آتش ، آن نور بود دلخوش
من نیز نورم ای جان ، گرچه زدور، نارم
من بو العجب جهانم ، ازمشت ِگل نهانم
درهرشبی ، چو نورم ، درهرخزان ، بهارم
به عبارت دیگر، من اصل روشنی و فرشگرد هستم ، و من همان نورم که موسی دربوته دید .
احمد گویم برای « روپوش » از احمد ، جز احد نخواهم
یا شعیب میگویدکه ، من آمرزش ازگناهان وفردوس را نمیخواهم
گفتا نه این خواهم نه آن ، دیدارحق خواهم عیان
گرهفت بحرآتش شود ، من در روم بهر لقا
نزد مولوی ، هرفردی میتواند بیواسطه( یعنی بدون قرآن ورسول ) محرم حق بشود ، و به لقا و وصال اوبرسد ، و به او عشق بورزد . عشق ، « واسطه» را نمیپذیرد .
چو بدین گذر رسیدی ، رسدن که ا زکرامت
بنهی قدم چو موسی ، گذری زهفت دریا
مولوی و سایر عرفا ، همه آئین ها و مناسک و مراسم ادیان و مذاهب را ، نه تنها فرع براصل آن تجربه بیواسطه میدانند ، بلکه گامی فراتر می نهند، و آنها را ، فقط « بهانه و روپوش و پرده و حجاب» رسیدن به « تجربه مستقیم و بی واسطه ازحق و مطلق » میدانند . درواقع ، این اشکال و مناسک و مراسم و شعائر، حتا در شکل طاعات ، فرد را از تجربه مستقیم او بازمیدارند، و فقط به کردار « بهانه » آنهارا می پذیرند: مقصود توئی ، کعبه و بت خانه ، بهانه
برای ما امروزه « تجربه مستقیم و بی واسطه یک چیزی » ، در آخرین حد نزدیکی با آن نیز ، آن چیز، فراسو و خارج ازما میماند. ولی حتا در فارسی ، واژه نزدیکی » به خودی خود ، معنای « مقاربت و همآغوشی وعشق ورزی » دارد . این بود که تجربه بیواسطه و مستقیم ، برای ایرانیان وسپس برای عرفا ، معنای « عروسی و وصال و آمیزش » داشت . زمین یا جهان ، عروس انسان بود . خدا ( سیمرغ که صنم و پری باشد ، و رام که زُهره باشد ) عروس انسان بود . ایرانی از تجربه مستقیم وبیواسطه با« دین » که همان پری یا سیمرغ بود ، عروسی و عشق و وصال با او را میفهمید.تجربه مستقیم و بیواسطه ، آمیزش و عشق و وصال بود ، نه آخرین حد نزدیک شوی خارجی.
روز وصال است و صنم ، حاضر است
هیچ مپا مدت آینده را( نفی آخرت )
حتا مولوی با مفهوم « دنیای اسلامی » اش، خود را درهمان دنیا ، همآغوش با معشوقه ازلی میداند ، و زندان دنیا هم ، بهشت او میشود
چو مرا بسوی زندان بکشید ، تن زبالا
زمقزبان حضرت ، بشدم غریب و تنها
به میان حبس ناگه ، قمری مرا قرین شد
که فکند در دماغم ، هوسش هزارسودا
همه کس ، خلاص جوید زبلا وحبس ، من ، نی
چه روم ؟ چه روی آرم ، به برون و، یار ، اینجا !
که به غیر کنج زندان ، نرسم به خلوت او
که نشد به غیرآتش ، دل انگبین ، مصفا
چو بود حریف ، یوسف ، نرمد کسی ، چو دارد
به میان حبس ، بُستان و که خاصه یوسف ما
اینست که این تجربه مطلق و برترین ، درهمان دنیا نیز ازفرد انسان ، جدا ناپذیر است .
بادا مبارک « درجهان » ، سور و عروسیهای ما
سور و عروسی را خدا ، ببرید بر بالای ما
خدا ، مارا درفطرت برای گرفتن جشن ِ سور و عروسی همیشگی باخودش آفریده است .
زُهره ، قرین شد با قمر ، طوطی ، قرین شد با شکر
هرشب،عروسی دگر،ازشاه خوش سیمای ما( شاه=سیمرغ)
بسم الله امشب برنوی ، سوی عروسی میروی
داماد خوبان میشوی ، ای خوب شهر آرای ما
خاموش ، کامشب، زُهره شد ، ساقی به پیمانه و به مد
بگرفته ساغر ، میکشد ، حمرای ما حمرای ما
خاموش کامشب مطبخی ، شاهست از فرّخ رخی
( سیمرغ یاکرمائیل درشاهنامه، آشپز یا خوالیگرجهانست )
این نادره که می پزد ، حلوای ما ، حلوای ما
اینست که فرد انسان ، نه تنها رابطه بیواسطه و مستقیم به مفهوم ما با مطلق و برترین دارد، بلکه درچنین تجربه ای ، با مطلق و برترین ، میآمیزد ، و همگوهر وهمسرشت اومیشود.
« این تجربه ژرف ِ مطلق شوی ِ فرد » ، تجربه ایست استثنائی ، که درتاریخ ، گهگاه شده است ، که در« وجود خصوصی فرد » نمی ماند . این تجربه که فرد انسان ، خود را همگوهرمطلق ، یا « کل یا ارکه کیهان » یا « معیارهرچیزی » میداند ، یک تجربه نادری است که در برهه هائی خاص از زمان در تاریخ ، روی میدهد ، و چنین تجربه ای ، بیان تجربه اوج آزادی ، رویاروی همه قدرتها و سازمانها و مراجع قدرتست ، و طبعا این تجربه ، ازسوی این سازمانها و حکومات و اجتماعات ، خیالی بیمارگونه یا دیوانگی (= ضد عقل ) شمرده میشود . این همان تجربه ایست که ایرانیان در تصویر انسان ( بُن انسان) کرده اند . این همان تجربه ایست که پروتاگوراس یونانی کرد، وافلاطون اورا بنام سوفسطائی بدنام وزشت ساخت . این تجربه ایست که بشیوه دیگر، عرفا درایران کردند، و منصورحلاج بخاطر همین تجربه برسر دار رفت ، و مولوی ، کعبه را تماشا میکند که به گردش طواف میکند ، و رقص ِطواف کردن به دور« خود » را آفرید . من به دور خود در رقص ، طواف میکنم ، چون من ، کعبه جان و محورهستی وارکه جهان هستم . همان تجربه را درشکل دیگر، پوریتانها و پیروان تجدید تعمید در غرب کردند، و با آن، بنیاد حقوق اساسی فرد گذاشته شد .
این تجربه بزرگ حلاج و مولوی ، که تزلزل درهمه سازمانهای قدرت سیاسی و دینی میانداخت ومیاندازد ، درایران در سیاست ، نازا ماند ، چون متفکری درایران پیدا نشد ، که پیآیند مستقیم این سراندیشه را ، در همه سازمانها گسترش بدهد . این بیان سترونی روشنفکران کذائی ما هست ، نه بی ارزش بودن فرهنگ و عرفان ایران. این تجربه زلزله اندازنده در همه دستگاههای قدرت ، مُهر « یک خیال خام صوفیانه و شرک » خورد . این تجربه که بزرگترین هدیه فرهنگ ایران و عرفان به اجتماع ماست ، و تنها ریشه « حقوق بشریا حقوق فرد انسان » است ، به خاک فراموشی سپرده شد . این تجربه را که حقوق فرد انسان ازآن زایئده میشود ، نمیتواند از مکاتب فلسفی جدید و مارکسیسم و جامعه شناسی آمریکا ، عاید شود . این مکاتب ، همه در گوهرشان برضد این تجربه اند . لایحه حقوق بشر ، این تجربه را بشکل یک واقعیت و بدیهه تاریخی غرب « میگیرد » . ما از مدرنیسم و پسا مدرنسم و رئالیسم ، چنین تجربه ای را ، کودکانه و « غیرعلمی و نامعقول » میشماریم . ولی حقوق بشر، براین تجربه استثنائی تاریخی ، استواراست . حقوق بشر، دریک اعلامیه ، خلاصه نمیشود که روی کاغذی چاپ شده است که ما مواد آنرا با دقت بخوانیم و ازبرکنیم ، و بکوشیم طبق آن سازمانی یا بطوراخص ، حکومتی بسازیم.
« حقوق انسان » ، پدیده « برپا ایستادن ِ فرد در این تجربه مطلقیتش » ، دربرابر « سازمانهای قدرت ، چه دینی چه سیاسی » است . اعلامیه حقوق بشر و حقوق اساسی ، همه نوشتجاتی هستند که این سرکشی و قیام فرد را درمطلقیتش در تاریخ ، ثبت و ضبط کرده اند . مسئله ، نقل این مواد نوشته شده ، مانند صادرات فکری به ایران نیست . مسئله ، بسیج سازی تجربه سرکشی و قیام فرد در مطلقیتش ، در فرهنگ ایران که در عرفان امتداد یافته است ، میباشد ، تا « خود » را ، میزان و معیار مطلق حق و حقیقت و قانون و سیاست سازد . هنگامی آن اعلامیه حقوق بشر ، یا حقوق بنیادی انسان ، ارزش و اعتبار دارد که درما، چنین فردیتی ، پیدایش یابد . فرد انسان ازاین پس ، دراثر تعلق به یک جامعه دینی ، یا تعلق به یک جامعه سیاسی وحزبی ، ارزش و اعتبار پیدا نمیکند . فرد انسان ازاین پس ، دراثر داشتن این دین یا آن مذهب ، در اثر تعلق به یک حزب سیاسی خاص ، ارزش و ارج پیدا نمیکند . فرد برای تعلق به دین اسلام ، حق برابری حقوقی پیدا نمیکند . فرد انسان ، دراثر بستگی به یک جامعه دینی یا ملت ویا نژاد ویا قوم ویا جنس ، حق قانونی وحق انسانی وحق شهروندی ، پیدا نمیکند ، بلکه دراثر اینکه بخودی خودش ، ارزشمند است ، و ازاین رو ، نه تنها ، حق پیدا میکند ، بلکه سرچشمه پیدایش حق درآن اجتماع میگردد . با پیدایش چنین فردیتی دراجتماع ، حکومت و سازمان دینی ، ازمطلق بودن میافتند و فقط در نسبت با افراد ، ارزش و اعتبار می یابند . « فرد انسان» ، جانشین « الله و یهوه و پدرآسمانی » میگردد . از این پس ، حکومت و سازمان سیاسی وسازمان دینی و قانون ، از تصمیم گیری افراد، در همپرسی( دیالوگ ) آنها با همدیگر، پیدایش می یابندو لغو میگردند .

Saturday, June 14, 2008

- 17 -

بنیادِ سکولاریته
مسئلهِ « نقد بودن» است
اسلام ، « دنیا» را « متاع ِغرور» یا«کالای فریب » میداند
یعنی دردنیا، شادی ِحقیقی ِنقد نیست


« دنیا »، درفرهنگ ایران
اصل آفرینندگی واصل شادی، باهمست
آنجاکه نوآفرینیست، شادی، نقد هست


قصرفردوس ، به پاداش عمل میبخشند
ما که رندیم و گدا ، دیر مغان مارابس
دولت آنست که بی خون دل آید بکنار
ورنه ، باسعی وعمل ، باغ جنان ، اینهمه نیست حافظ
عیش ما نقد است و آنگه « نقدنو»
ذات ما « کان » است و آنگه « کان نو » مولوی



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=secularity15_2

ما از ریشهِ زنده ای که سکولاریته درفرهنگ ایران دارد، میتوانیم به سکولاریته برسیم . ما از ریشهِ زنده ای که حقوق بشر درفرهنگ ایران دارد ، و نخستین تابشش را درمنشورکوروش، شش صد سال پیش ازمیلاد مسیح درتاریخ نمودارساخت ، میتوانیم به حقوق بشر برسیم، تا خمیرمایه پیدایشِ ِحکومت نوینی گردد . ولی با لحیم کردن سکولاریته غربی به اسلام ، یا با چسبانیدن حقوق بشر غربی ، با آب دهن به اسلام ، نه سکولاریته خواهیم داشت، نه حقوق بشر. وکسانیکه دراین راستا میکوشند، به ملت، دروغ میگویند ، و خودرا با نیّت خیر، میفریبند . به قول پاسکال ، بدترین شرّ ، آن بدیست که با نیت خیر کرده میشود . نه تنها محمد رسول « الله » ، کفار را به نیّت خیر به جهنم میفرستاد ، بلکه امروزه نیز، مارا بانیّت خیر به جهنم درگیتی ، رهبری کرده اند. نیّت خیر، ایجاد « حقانیت به رهبری » نمیکند . تا « اسلام » در ایران در چهارچوبه ارزشهای ارجمند فرهنگ جهانی ایران ، قرار داده نشود ، حکومت و جامعه آزاد و آباد و استواربر برابری و داد نخواهیم داشت .اکنون هنگام آنست که به معنای ژرفِ « راستی » که فرهنگ ایران ، دارد ، این خیرخواهان، با خود ، راست باشند ، ودر آنچه « خیر» مینامند ، شک کنند . اصل خیر ، در بُن خود انسانست . حقوق بشرکه Menschenrechte right of man باشد، به معنای آنست که « فرد ِانسان، سرچشمه و بُن حق است » . مسئله اجتماع و سیاست و قانون ، زایانیدن همین حق ، در بُن هرانسانی است . «راستی» به همان معنائی که حافظ دراین شعرش نگاهداشته است : « به صدق کوش ، که خورشید زاید ازنفست »، نه به معنائی که درآغازسوره بقره از« صداقت »میآید « وتمنوا الموت ان کنتم صادقین » . تمنای مرگ بکنید اگر « صادق در ایمان به اسلام هستید » ضرورت روز است . « راستی» درفرهنگ ایران ، ربطی به «ایمان به آموزه یا شخص مقدسی یا کتابی » نداشته است ، بلکه مسئله پیدایش گوهرخود انسان بوده است ، که امروزه ، « آزادی » نامیده میشود . درفرهنگ ایران ، خدا ، راست است ، چون راستی اش را دراین نشان میدهد که « گیتی = دنیا » میشود . گیتی یا دنیا ، خدای نقد است . مسئلهِ راستی درایران ، به یقین از « سرشاری و غنای نهفته درانسان ، به اصالت انسان » باز میگردد .
عیش مانقداست وآنگه نقد نو ذات ما « کان» است و آنگه کان نو
ازاصل ، چو حورزاد باشیم شاید که همیشه شاد باشیم
خدا ، تا « گیتی ِمحسوس » نشده است ، خدا نیست. فرهنگ ایران ، توجه کردن انسان را به آخرت ، دشمنی سرسختانه با « حواس » و با « خردکاربند » وبا « گیتی وطبیعت » میداند . یونانیها ، گیتی را « خدا گونه » ساختند ، که « بُنمایه سکولاریته » درغرب شد ، و با این کار، توانستند فلسفه وهنری پدید آورند که امروزه بنیاد تفکروهنروزندگی در باختر شده است. ایرانیها ، گامی فراتر از یونانیان گذاشتند، و به « خداگونه ساختن گیتی » بس نکردند ، بلکه ایرانیها ، ازآن یقین داشتند که خدا ، در گیتی شدن است که خدا میشود، و تا خدا ، گیتی نشده است ، خدا، وجود هم ندارد . این اوج اندیشهِ سکولاریته است . خدا، تا ماده محسوس درزمان نشود ، خدا نیست . اوج خدا ، در گیتی محسوس شدنست . خدا، جان محسوس میشود . خدا، درفرهنگ ایران ، « درطبیعت» ، در پشت گیتی ،ودرپشتِ محسوسات ، در زیرسطح ِ محسوسات ، نیست . بلکه خدا ، به کلی ، تبدیل به دنیا ( گیتی) یافته است ، ودراین استحاله ، خدا ، تعالی و ارتقا یافته است و« به هستی رسیده است » . افزوده براین ، پس ازاین استحاله ، ازخدا ، چیزی « غیر از دنیا » باقی نمانده است . این واقعیت یابی خدا در گیتی ، این محسوس و گرفتنی و آمیختنی شدن او ، اوج پیدایش خدا ، وطبعا اوج شادی است . خدا ، درگیتی شدن و پیدایش یافتن وماده محسوس شدن ، خنده وقهقه میشود . پیدایش تخم خدا در ُگل گیتی ، خندیدن خداست .درمحسوس شدن، درگرفتنی شدن ، درنقد شدن ، خدا ، هستی می یابد . ژرفا و عطمت وگستره ِ پهناور این اندیشه ، هنوز برای ما ناشناخته وباورناکرنی مانده است . ما هنوز این اندیشه را در فلسفه خود ، نیندیشده ایم . فلسفه ما بدون گسترش این « سراندیشه » ، هنوز به خود نیامده است . پس حواس ما، دریابنده و آزماینده ِ وجود خدا درگیتی و درزمان هستند. خدا و حقیقت و سعادت باید درپیدایش ، محسوس و گرفتنی درگیتی ، نقد شوند ، تا خدا و حقیقت و سعادت باشند . در اسلام ، انسان در« آخرت » وپس ازمرگ ، که بیرون رفتن از دنیا باشد ، فقط به لقاء (= دیدار) الله میرسد . دردنیا ، چنین امکانی نیست. « لعلکم بلقاء ربکم توقنون.سوره الرعد» . یا « والذین کذبوا بآیاتنا و لقاء الآخرة. سوره اعراف » . مسئله « لقاء یا دیدار» در الهیات زرتشتی نیز ، بیان « بریدگی اهورامزدا از انسانها » است ، که فرهنگ ایران آن را نمی پذیرفت . انسان ، فقط پس ازمرگ آنهم باشرائطی ، از دور، به دیدار خدا یا الله میرسد . این « وعده »، فقط « وعده دیدار در آخرت » است .خدا ، درایران ، اهل وعده دادن نبود بقول فردوسی :
زتوحید و قرآن و وعد و وعید زتائید و از رسمهای جدید
حتا برای فردوسی این توحید ووعده ، رسم جدید بود .
درفرهنگ ایران ، خدا ، وعده دیدارخود را درآخرت نمیدهد ، خدا، وعده بهشت وپاداش نیکیها را نمیدهد ، خدا ، وعده رسیدن به آسمان را نمیدهد ، خدا وعده رسیدن به بینش حقیقت را پس ازمرگ نمیدهد ؟ خدا ، اساسا وعده دهنده نیست . و نیاز به تاءکید کردن دائم ندارد که « وعدالله حقا – سوره یونس » یا نیاز به آن ندارد که برای اطمینان دادن به مردمان ناباور، سوگند بخوردکه هیچگاه خدا ، خلاف وعده اش ، نمیکند « و لن یخلف الله وعده – سوره الحج » و طبعا « معاد» هم درفرهنگ ایران نیست ، تا با آتش الیم و عظیم ، کفار را بسوزاند « الناروعدهااله الذین کفروا - الحج » و به موءمنان ، جنت را با حوری وغلمان وعده نمیدهد « وعدالله الموءمنین و الموءمنات جنّات – سوره التوبه » . این اصطلاح « وعده » را معمولا به « نوید » ترجمه میکنند . با این برگردانی ، بکلی فرهنگ ایران را مغشوش میکنند . نخستین نقش اندیشیدن فلسفی ، روشن کردن مفاهیم است، نه مخدوش ومغشوش کردن آنها . چنانکه امروزه ، هیچ اصطلاحی نمانده است که درایران ازسازندگان اسلامهای راستین ، مخدوش ومغشوش نشده باشد . « آزادی » ، « نقد کردن » « جامعه باز»، «استقلال فردی» ، « آزادی وجدان» ، « گفتگو یا دیالوگ » ، « سکولاریته »...همه برای غالب ساختن اسلام به هرنیرنگی و خدعه ای ، مخدوش ومغشوش ساخته شده اند. اکنون نیز به مخدوش و مغشوش ساختن مفهوم « حقوق بشر» برخاسته اند . « نوید » به هیچ روی ، معنای اصطلاح « وعده » را درعربی ودر قرآن ندارد . هرچند « نوید » ، به مژده و مژدگانی وخبرخوش وهرچیزی که سبب خوشی شود و بشارت دادن به ضیافت و مهمانی گفته میشود ، ولی دراصل مرکب از دو واژه است که « vaed+ni » دراوستا باشد . vaedha ود ، بنا بریوستی Justi، به معنای « مُنادی » است . و پیشوند « نی ni» ، همان نای است که منادی است . نای ، منادی به چیست ؟ البته خود واژه « ندا » که درعربی منادی ازآن ساخته شده ، به « ند وناد » بازمیگردد که به معنای « نای » ست . نوا وسرود و آهنگ ِ نای درفرهنگ ایران ، جشن است . خود واژه « جشن = یسنا = یزنا » به معنای نوای نای است . پس « نوید » ، جشن نقد است، و با « وعده و نسیه » کارندارد .
وعده دادن ، پشت پا زدن به « زندگی کردن نقد ، هستی یافتن نقد » است . ما امروزه ، معنای ژرف « نقد » را در فرهنگ ایران ، گم کرده ایم و نمیشناسیم . در فرهنگ ایران ، نقد را ، « کسی به ما نمیدهد ». نقد معنای آمیختگی وجودی با خوشی دارد
من عاریه ام درآنکه خوش نیست چیزی که بدان خوشم،من آنم
نقد درفرهنگ ایران ، دادنی و گرفتنی نیست . حقیقت و خدا و سعادت ، پاداش ما ، درفرمانبری از اوامر خدا نیستند . درفرهنگ ایران ، حقیقت و خدا و زندگی و شادی و بهشت و روشنی ، نه تنها درخود ما و آمیخته با ماهستند، بلکه آنها « بُنی » هستند که هستی ما ازآن میروید . درفرهنگ ایران ، چیزی نقد است که با هستی ما آمیخته است ، وریشهِ پیدایش ماست . درفرهنگ ایران ، انسان ، بُنی داشت ( بُن مردم ) . انسان ، ازاین بُن ، پیدایش می یافت . بُن انسان که همان « اصل انسان » باشد ، درخودِ وجود انسان بود . ووقتی ما به این تصویر بُن انسان درفرهنگ ایران ، آشنا بشویم ، می بینیم که خدا ، دربُن هستی خود انسانست ، و انسان ازاین بُن میروید . می بینیم که سعادت وبهشت درخود انسانست ، و آمیخته وسرشته با انسانست . روشنی ، درخود انسانست ، آسمان، درخود انسانست ، دین که بُن زایندگی بینش و بزرگی و زیبائی باشد ، درخود انسانست . به قول مولوی
عاشقا دوچشم بگشا ،چارجو در خود ببین
جوی آب و جوی خمر و جوی شیر و جوی انگبین
( بهشت نقد درخود انسان است وخودانسان، میزان ومعیاراست)
عاشقا درخیش بنگر، سخره مردم مشو
تا فلان گوید چنان و آن فلان گوید چنین
من غلام آن « گل بینا » که فارغ باشد او
کان فلانم خارخواند و آن فلانم یاسمین
دیده بگشا زین سپس « با دیده مردم مرو »
کان فلانت ، « گبر» گوید ، وآن فلانت « مرد دین »
در فرهنگ ایران ، اینها هیچکدام ، تشبیهات شاعرانه یا دینی نیستند . ازاین رو بود که فرهنگ ایران ، مسئله « بُن مردم » را فوق العاده اهمیت میداد. بُن انسان، درهرانسانی، آمیخته با اوست ، نقد اوست . مسئله فرهنگ ایران ، فقط آشکارساختن و پیدایش این بُن، یا گنج نهفته ولی نقد دراوست . انسان، به خدا ، به سعادت ، به حقیقت ، به آسمان ، به بهشت ، حامله هست ، و فقط مسئله زایانیدن این خدا ، این سعادت ، این حقیقت ، این آسمان ، این بهشت ازانسان است . همین اندیشه است که سپس نزد مولوی ، عبارتهای گوناگون یافته است :
درون تست یکی مه ، کزآسمان خورشید
ندا همی ُکندش کی منت غلام غلام
زجیب خویش بجو « مه » ، چو موسی عَمران
نگر به روزن خویش و بگو سلام سلام
این ماه درون، همان سیمرغ یا ارتافرورد یست که درتصویر بُن انسان درفرهنگ ایران است . سیمرغ و رام و بهمن که بُن زمان و گیتی وجان باشند ، بُن موجود ونقد ، درهرانسانی هستند . سیمرغ که همان مُشتری است ونامش در انسان ، فروهر است ، سعد اکبر است ، و« رام » که همان زُهره است و روان انسان میباشد ، سعد اصغراست . به عبارت دیگر، اصل همه سعادتها ، بُن انسانند . این ، یک تشبیه شاعرانه و دینی اسلامی نیست . این اندیشه بکلی ، نفی اسلامست ، چون نفی پدیده آخرت و وعده به آخرت و ونفی دیدار الله درآخرت است .خدا، درانسان ، نقد است. به همین علت هست که مولوی میگوید :
زآنکه صوفی در دم نقد است مست
لاجرم ، ازکفرو ایمان ، برترست
ایمان به الله یا یهوه یا پدرآسمانی داشتن ، برضد نقد بودن خداست. کفر، ایمان داشتن به الهی دیگراست ، و همه این الاهان ، درانسان، نقد نیستند . اینست که « نقد بودن » ، برای مولوی معنای بسیار ژرفتری دارد که برای « عمر خیّام » . برای خیام « چیزی نقد است که دردمی ازانسان میگذرد
برخیزومخور غم جهان گذران خوش باش و دمی بشادی گذران
ولی نقد ، در اندیشه مولوی ، همان وجود اصل سعادت درخودانسانست که گذشتنی نیست
نقد حال خویش را گر پی بریم هم زدنیا هم زعقبی برخوریم
تا « اصل یا بُن انسان » درتن ِخود انسان هست ، انسان ، جشن نقد در زندگی درگیتی دارد . این پدیده را درفرهنگ ایران ، جشن عروسی سیمرغ ( فروهر= ضمیر= مرغ چهارپر) با آرمئیتی (= تن) میدانستند . همچنین همزیستی انسان با زمین ویا گیتی ، هرروز جشن عروسی تازهِ انسان، با زمین و گیتی شمرده میشد . دراینجا مولوی ، اندیشه بزرگ فرهنگ ایران را ، برای مصالحه با شرع اسلام ، پس میراند ، با آنکه در تناقض کامل با اندیشه « تک جهانی و تک وجودی » خود او قرارمیگیرد .
ندارسید به جانها که چند می پائید
بسوی خانه اصلی خویش بازآئید
چه قاف قربت ما ، زاد وبود اصل شماست
بکوه قاف بپرید خوش ، چو عنقائید
زآب وگل ، چو چنین کُنده ایست برپاتان
بجهد ، کُنده زپا ، پاره پاره بگشائید
البته مولوی اگرتن به چنین تنافض فکری نمیداد ، مجبور به « نفی پدیده آخرت و عقبی » بود که ستون تزلزل ناپذیراسلامست.
درفرهنگ ایران ،انسان ، در« گیتی = دنیا » ، همانسان در« خانه اصلی خود» هست که درآسمان که امتداد همین جهانست .
هم خدا،دربُن انسان،خانه دارد،وهم گیتی وانسان، خواهروبرادر( =همگوهرند) همند و هم زن وشوهرهمند .شاد زیستن در دنیا ، دین انسانست . این « خوارشماری گیتی » ازکجا آمد ؟ چرا ، دنیا جایگاه رنج و درد شد ؟ چرا ، انسان ، ازجشنگاه همیشگی زندگی ، طرد و تبعید شد ؟ چرا ، شادی وخوشی در دنیا ، فریب شد ؟ چرا زندگی درگیتی بنا بر قرآن ، غرورشد ؟ در قرآن ( 3-185) میآید که « وما الحیوة الدنیا الا متاع الغرور» . زندگی دنیائی ، غیر ازکالای فریب نیست . اصلا به دنیا ، غرور یعنی فریب گفته میشود . غرور ، نام خاصه شیطان است ( منتهی الارب + اقرب الموارد ) . غرور، نام دیو فریبنده است ( مهذب الاسماء ) . پاسخ به این چرا ها ؟ اینست که این ادیان نوری ( یهودیت + مسیحیت + اسلام + الهیات زرتشتی ) همه دراین اندیشه بودند که « شادی وسعادت وطرب » را ، فقط « پاداش اطاعت از الاهان خود » بدانند ، و درد را ، مجازات وکیفر طغیان از خواستهای الاهان خود . شادی وخوشی ، نباید « روند شکوفائی مستقیم و بلاواسطه ِ گوهرانسان درگیتی » باشد . شادی ، نباید « نقد زندگی» باشد . شادی ، چیزیست که خدا، به انسان ، موقعی میدهد که ازاو اطاعت کند . شادی دادن ودردناک کردن درگیتی ، ابزار ِ « تنفیذ قدرت الله و پدر آسمانی و یهوه » میگردند . اینست که شادی و جشن را، ازنقد بودن درزندگی میاندازند ، و درتصرف خود درمِیآورند. هم داستان « آدم وحوا » درتورات و تبعید و طرد آنها از باغ عدن ، استوار براین اندیشه است ، و هم داستان « جمشید » درشاهنامه ، که موبدان زرتشتی درراستای الهیات خود تغییرشکل داده اند ، استوار برهمین اندیشه است . جمشید درفرهنگ زنخدائی ایران ، نخستین انسان ، و بیان فطرت انسان بوده است . دراین ادیان ، شادی وجشن ، باید از الاه ، داده شود ، چون اوتنها مالک شادی وسعادت است ، و دیگر شادی ، « رابطه گوهری با پیدایش مستقیم ازانسان در زندگی درگیتی » ندارد . بدینسان ، درد و رنج را ، نقد زندگی درگیتی میسازند . اگر انسان ، ازچیزی دردنیا ، شاد وخوش میشود ، همه فریب ( غرور) است . آنچه انسان در زندگی درگیتی ، شادی می پندارد ، همه دروغست . اگر جمشید ، سنگهای قیمتی را برای زینت انسان کشف میکند ، این شادی ، فقط فریب است . اگر بوهای خوش را ازگیاهان کشف مکند ، این گونه شادی ، فقط فریب است . اگرجامه های زیبا میبافد تا انسان بپوشد ، همه زینت و فریب هستند . اگر با کشف داروها ازگیاهان ، درد ها را میکاهد و بیماریها را چاره میکند ، این شادی ، فقط گذرا و فریب است . آنچه جمشید ، که بُن هرانسانیست، شادی و خوشی می انگارد ، گستاخی میآورد ، اینها سبب میشود که او برخود ببالد و باد به خود بیندازد و دچارکبرو نخوت شود و « منی بکند » و بگوید این منم که این جشن زندگی را درگیتی آفریدم ، و آنگاه ، ادعای اینکه خدا ، تنها شادی بخش است ، و درآخرت ، بکسانی که از او اطاعت کرده اند ، سعادت اخروی میبخشد ، انکار میکند . شادی وجشن وسعادت فقط در مالکتانحصاری ِ یهوه و الله و پدرآسمانی و اهورامزداست، که آنهم پس ازمرگ ، به کسانیکه سراسرعمر ، به رغم همه دردها از آنها اطاعت کرده اند ، «عنایت» کرده میشود . اکنون یکبارازاین دیدگاه ، که جشن زندگی ، علت گستاخی وبی اندازه خواهی انسان شده ، که به سرکشی از خدا انجامیده ، و نتیجه اش طرد و تبعید از« جشن زندگی» بوده است و میباشد ، داستان جمشید را درشاهنامه میخوانیم ودرآن تاءمل بیشتر میکنیم .
جمشید ، اندیشه جامه میکند که زمانه بدوشاد و اونیزشادمیشود
زکتان و ابریشم و موی وقز قصب کرد پرمایه دیبا وخز
بیآموختشان رشتن و تافتن بتار اندرون پود را بافتن
چوشد بافته شستن و دوختن گرفتند ازو یکسر آموختن
جامه های زیبا و پربها برای پوشیدن فراهم کرد .سپس مردمان را به تخصص در پیشه های گوناگون گماشت . نام های این پیشه ها همه به « یان » ختم میشوند که نشان میدهند ، همه پیشه ها ، خودرا به سیمرغ نسبت میدهند، و طبعا همه خودرا ازیک تبارو گوهرمیدانند ، و هیچگونه مسئله امتیازطبقاتی درمیان نیست . ازاینگذشته در اوستا بارها میآید که جمشید ، « جامعه بیرشک » ساخت . درجامعه ، موقعی رشک نیست که برابری طبقاتی باشد . ازاینگذشته فقط کشاورزان را ( نسودی ) بنام آزاده میستاید ، نه روحانیان را و نه ارتشیان را . سپس خانه و ایوان و کاخهای بلند و گرمابه میسازد و
زخارا گهرجست یکروزگار همی کرد ازاوروشنی خواستار
بچنگ آمدش چند گونه کهر چو یاقوت و بیچاده و سیم و زر
زخارا به افسون برون آورید شد آن بندهارا سراسرکلید
سپس برای زیباساختن زندگی
دگر بویهای خوش آورد باز که دارند مردم ببویش نیاز
چو بان و چو کافور و چون مشک ناب
چوعود و چو عنبر ، چو روشن گلاب
مردمان نیاز به خوشبویه ها دارند تا ازآن کام ببرند. سپس به پزشکی پرداخت
پزشکی و درمان هر دردمند درتندرستی و راه گزند
وبالاخره کشتی برای سیر در کشورها ساخت و بالاخره تختی ساخت که
چون خواستی دیو برداشتی زهامون به گردون برافراشتی
البته این تغییر شکلیست که به داستان « معراج جمشید در بینش به انجمن خدایان برای همپرسی و دیالوگ با خدایان » داده شده است.
این پروازمعراجی ، را همان جشن نوروز میداند . و
چنین روز فرّخ ازآن روزگار بمانده ازآن خسروان یادگار
چنین سال سیصد ، همی رفت کار ندیدند مرگ اندرآن روزگار
زرنج و زبدشان نبود آگهی میان بسته دیوان ، بسان رهی
بفرمانش مردم نهاده دوگوش زرامش جهان بد پرآوازنوش
بدینسان جهان ، بهشتی میشود که درآن خوشزیستی ( خرداد ) و دیرزیستی ونامیری (= امرداد) واقعیت می یابد که اوج اندیشه « جشن زندگی » است . اینجاست که کبر و عجب و نخوت، جمشید را که نماد هرانسانی است فرامیگیرد و
منی کرد آن شاه یزدان شناس زیزدان به پیچید وشد ناسپاس
و دراین ناسپاسی و منی کردن است که میگوید
هنر درجهان ازمن آمد پدید چو من نامور تخت شاهی ندید
جهانرا بخوبی من آراستم چنان گشت گیتی که من خواستم ....
گرایدون که دانید من کردم این
مراخواند باید جهان آفرین
هنگامی انسان بتواند خودش ، شادی و جشن و خوشی درگیتی با خردش بیافریند ، گرفتاراین گستاخی و کبرو نخوت میگردد و ازتخت سرنگون ، و فراری میگردد ، و بالاخره بدست ضحاک ( که دراوقع اینهمانی با اهریمن دارد ) به دونیمه ارّه میشود . دراثر چیرگی اندیشه ِ قداست جان درفرهنگ ایران ، خدایان ایران ، خودشان ، کسی را شکنجه نمیکنند ، بلکه همیشه این کار رابه عهده اهریمن و دیوان میگذارند ، با آنکه اینان خود پیروان اهریمن هستند و طبعا هیچ اهریمنی ، پیرو خود را شکنجه نمیدهد . بدینسان جمشید، یا « انسان جشن ساز درگیتی » ، انسان بهشت ساز، گستاخ و متکبرمیشود، و ادعای خدائی میکند و کیفرش ، طرد از بهشتیست که خودش بدست خودش ساخته است.
این روایت ازجمشید در شاهنامه ، استوار براین اندیشه است که انسان ، نباید فکرش را به ساختن بهشت و جشن و شادی درگیتی بگمارد ، چون این کار، رقابت با خدا و شریک شدن با اهورامزداست . انسان باید شک به توانائی خرد و خواست خود در آفریدن شادی در گیتی بکند . خرد و خواست خود را ناتوان در آفریدن شادی وجشن وبهشت درگیتی بداند . با خردخود به آفریدن شادی درگیتی و بهشت سازی گیتی پرداختن ، طغیان برضد خداست . شادی و جشن وخوشی ، مستی و گستاخی و « بی اندازه خواهی » میآورد . گستاخی و بی اندازه خواهی انسان ، پیآیند مستقیم شادی و جشن است . آنچه شادی پنداشته میشود ، علت مطرودیت ازخدا وشکافتگی انسان به دوشقه میگردد . این « گناه انسان » است که بخواهد با « خرد و خواست خود » ، درگیتی ، جشن وشادی همیشگی بیافریند . جشن شادی یا بهشت و خوشی ساختن ، خویشکاری خداست ، واوست که شادی را درتصرف دارد ، و به هرانسانی بخواهد میدهد ، و ازهرانسانی که بخواهد میگیرد . انسان، خودش ، نمیتواند شادی بیافریند . بدینسان ، گوهرانسان ، نازا درشادی میشود . شادی ، نقد کاروکردارو گفتارو احساسات و اندیشه های خود ِ او نیست . واژه « منی کردن » که درداستان جمشید بکار برده میشود ، اساسا به معنای « اندیشیدن بر پایه جستن و آزمودن » است . درست این واژه است که معنای « کبرونخوت » پیدا کرده است . انسان ، نباید درجستجو بیندیشد ، وگرنه ، خود را « اصل » یا «خدا» ، احساس میکند . « من »، که همان مینو باشد ، تخمیست که درجستجو و آزمودن و اندیشیدن ، میروید ، و « مینو= بهشت » میشود . واژه « من بودن و منی کردن »، که درخود، شادی نقد در اندیشیدن و جستن درباره زندگی داشت، ناگهان صدوهشتاد درجه تغییر معنا میدهد، و کار اهریمنی میشود . در اندیشه آفریدن شادی و جشن بودن ، تجاوزکردن خرد و خواست انسان ، از اندازه خود است .
موبدان زرتشتی ، سرسختانه با شادی نقد ، با بهشت نقد درگیتی ، پیکار کرده اند ، تا شادی را پیآیند « کردارانسان طبق خواست اهورا مزدا » بسازند . همین کاررا یهودیت و مسیحیت و یهودیت نیزکرده اند ومیکنند . سکولاریته ، درست جنبش برای نقد کردن شادی وجشن و خوشی درکارکردن و اندیشیدن انسان درگیتی وآبادکردن گیتی و پرورش زندگی انسانها درشادی درگیتی است . دراین داستان جمشید،درست نمودارمیشودکه آنچه جمشید(=انسان ) شادی درگیتی پنداشته است ، چیزی جز ریشه مطرودیت او ازبهشت وازجشن نیست.این اوج جشن او درنوروز(بُن ِ نوشوی درگیتی )، تبدیل به « طرد و تبعید » و « آوارگی » و « درد ِ ازهم شکافته شدن » میگردد . « طرد ازشهرو اجتماع » درآن زمان ، بدترین عذاب و شکنجه بود . بدینسان ، بزرگترین گناه انسان ، ساختن بهشت و « شهرخرّم » با خرد و خواست خود درگیتی میشود . ایجاد شادی درگیتی با خرد انسان ، بزرگترین جرم و گناهست. بزرگترین گناه انسان ، دوستی کردن با حواس است که فقط « شادی را نقد میخواهند » . بزرگترین گناه ، آنست که مردمان ، حواس را بنیاد معرفت حقیقی بدانند . بزرگترین گناه ، آنست که حواس را گرانیگاه زندگی بسازند ، چون حواس از « نسیه آخرت » روبرمی تابند . بزرگترین گناه ، تکیه کردن به خردکاربند است که به هرچه میتواند بیازماید اعتماد میکند، و طبعا خردکاربند، نمیتواند « وعده شادی پس ازمرگ » را بیازماید . بالاخره بزرگترین گناه ، یقین ازاین اندیشه بنیادی فرهنگ ایرانست که « هرچیزی هست که دررقص است » . معنای مستقیم این اندیشه ، آنست که « جنبش و موسیقی که باهم آمیخته باشند ، اصل زندگی کردن است » . درکردارو اندیشه و گفتاری که آهنگ و رقص نیست ، کردارو اندیشه و گفتاربی معنائیست . بهشت، درچنین کردار و اندیشه و گفتاری ، نقد است .
این تحول یابی ناگهانی « جشن» به « دوزخ مطرودیت و آوارگی و تهدید همیشگی به کشته شدن » در داستان جمشید ، گواه برآنست که « دنیا =گیتی » ، غیرقابل اعتماد است ، و نمیتوان به آن دل سپرد وبه آن مهرورزید . دنیا یا گیتی ، دورواست و « چنگ وارونه میزند » ، که درفرهنگ ایران ، نشان نبود « راستی دردنیا» است ، و این بدان معنا بود که دنیا ، اهریمنی است و فاقد اصل خدائیست که آنچه درنهانش هست ، درپیدایشش نیزهمانست . انسان در دنیا ، همیشه با دوروئی ، با ریا ،با واژگونه سازی ، با مکروخدعه کار دارد . انسان همیشه با جنگ، کار دارد ، ازاین رو انسان در گیتی همیشه « درد » می برد ، ودر الهیات ِ زرتشتی ، شادی را فقط اهورا مزدا درگیتی میآفریند ، تا فقط این درد گوهری را بکاهد . دنیا ، درظاهرزیباست ولی درباطن ، زشت است . درظاهر، جوانست ، ودرباطن ، پیر و عجوز . درظاهر، مهراست و درباطن ، کینه . درظاهرسپید است و درباطن سیاه . درظاهر، پرورنده است و درباطن ، گزند آور. درظاهرسودمند و درباطن زیانمند . دنیا ، اهریمنیست که چنگ واژگونه میزند ، و تنها راه چاره آنست که با ان همیشه نبرد کنیم و برآن چیره شویم . ولی درفرهنگ اصیل ایران، گیتی یا دنیا ، کسی جز سیمرغ یا شاه پریان یا عروس جهان نبود . جای بسیارشگفتست که درست بهترین گواه درباره آن ، درخود زبان عربی باقی مانده است . همه نامهای گوناگون که درعربی به دنیا داده شده است وتا امروز باقیمانده است ، گواه براینند که دنیا ، نام همان سیمرغ یا پری است ، که عروس انسان شمرده میشد ، و زندگی ، چیزی جز جشن عروسی روزبه به روز، و آن به آن ، با او بود ، و انسان همیشه نو به نو « نقد وصال » را با خدا ، درچهره ِ« گیتی اش » داشت . پیش ازآنکه به بررسی این نامهای « دنیا » درعربی پرداخته شود ، مسئله « فریبا ساختن دنیا » در هفتخوان رستم در خوان چهارم دنبال کرده میشود . الهیات زرتشتی ، میبایستی « شادی های گیتی » را که در « عروسی انسان با عروس جهان » بیان میشد ، پوچ سازد ، و نشان دهد که این خدا ، درست وارونه آنچیزی هست که مینماید . اگرچه نام او ، شاد و خرّم و فرّخ و ... است ، ولی درگوهرش ، زشتی و سیاهی و شومی وستیزندگی است . درخوان چهارم ، رستم با این خدا روبرومیشود ، و دراین خوانست که دراصل ، جشن وصال او با این خدا بیان میشده است ، ولی در روایتی که درشاهنامه مانده است ، و از موبدان دستکاری شده است ، نشان داده میشود که او « اصل فریب ، اصل دوروئی » است . پس ازآنکه رستم ، سرود خودرا با زخم رود میخواند :
به گوش زنی جادو آمد سرود همان ناله رستم و زخم رود
بیاراست رخ را بسان بهار و گرچند زیبا نبودش نگار
بررستم آمد پر از رنگ وبوی بپرسید و بنشست نزدیک اوی
تهمتن به یزدان نیایش گرفت برو آفرین و ستایش گرفت
که در دشت مازندران یافت خوان می و رود، با میگسارجوان
ندانست کو جادوی ریمن است نهفته به رنگ اندر، اهریمنست
یکی طاس می برکفش برنهاد ز دادار نیکی دهش کرد یاد
چو آواز داد از خداوند مهر دگرگونه برگشت جادو به چهر
روانش گمان ستایش نداشت زبانش توان نیایش نداشت
سیه گشت، چون نام یزدان شنید تهمتن سبک چون بروبنگرید
بپرسیدوگفتش چه چیزی بگوی برآنگونه کت هست بنمای روی
یکی گنده پیری شد اندرکمند پرآژنگ ونیرنگ وبند و گزند
میانش به خنجربدو نیم کرد دل جاودان را پر ازبیم کرد
اینکه « رخ او مانند بهار آراسته » است ، نهفته به رنگ اندر، اهریمن است . اوست که با اکراه از نیایش خداوند مهر، که البته نام اصلی خو اینخدا هست « دگرگونه برگشت جادو به چهر» . سیه گشت چون نام یزدان شنید . و رستم ازاو میخواهد که روی حقیقی اش را بنماید : برآن گونه کت هست ، بنمای روی و بالاخره او ، یکی گنده پیری شد اندر کمند پرآژنگ و نیرنگ و بند و گزند .
و اینکه درآغاز میآید که « رخش، مانند بهار آراسته بود » ، چون « بهار» یکی از نامهای او بوده است .« بهار» دراصل « ون گره » و « ون هره » است( یوستی ) که به معنای « نای به = سیمرغ = ارتافرورد » است .« گراو» و «هره» که پسوند بهار= ونگره +ون هره هستند ، به معنای « نی » است ، و پیشوند « وان » به معنای « وانگهوئی = بِه » است . بهار، نای به ، یعنی فصل سیمرغست . معبد نوبهار نیز که متولیانش برمکیها بودند ، نیایشگاه ِ همین نای به = شاد = فرّخ = خرّم بوده است، وهیچ ربطی به بودائیان ندارد . چرا این خدا ، اینهمانی با گیتی داده میشد ؟ چرا این خدا ، عروس جهان نامیده میشد ؟ چرا همه مردمان ، داماد او بودند ؟ زیستن دردنیا ، اندیشیدن و عمل کردن در دنیا ، همه بیانگر« وصال با این خدا و گرفتن جشن عروسی با این خدا » بود . هرکاری در دنیا ، مهرورزی با خداست که مجموعه همه جانها ( جانان ) است .
زیستن با چنین عروسی ، هرآنی ، شادی نقد است . هرکاری و اندیشه ای در دنیا ، مهرورزی و وصال با سیمرغست . برای آنکه اندیشه « ثواب و عقاب در آخرت » تنفیذ شود ، میبایستی « شادی نقد وجشن نقد دراین دنیا » ازهرعمل و گفته و اندیشه ای حذف گردد ، چون ازاین پس ، شادی وجشن ، فقط به ازاء پاداش عمل و گفته و اندیشه است که درتصرف الله یا پدرآسمانی است . پس باید « شادی دردنیا » ، فریب باشد ، و حواس ، که این شادی نقد را به ما میدهند ، مارا در حقیقت این شادی، گمراه میسازند . مسئله دوروئی و « واژگونه باشی دنیا » یا « فریبا بودن دنیا » ، بلافاصله « در رابطه انسان » با « حواسش » بازتابیده میشد ، چون « حواس » ، « معیارنقد بودن شادی در زمان » هستند . بوئیدن و دید ن و « شنیدن موسیقی » و بسودن و مزیدن ، گرانیگاه و صادقترین گواه بر « نقد بودن شادی و خوشی » هستند . به ویژه « بسودن » که در همآغوشی و همبوسی و عشق ورزی ، بهترین چهره خود را می یابد ، فریباترین پدیده دنیا میگردد . اصلا دربندهش ، عالم جسمانی را « تنکردی » مینامد ، چون « تن » ، به معنای « آلت تناسلی زن » است . به همین علت درتورات و قرآن ، آدم و حوا دراثر یافتن بینش ، نخست « آلات تناسلی خود » را از الاه ، پنهان میسازند . این ابزارتناسلی که بیان اوج شادی نقد ،ازحس بسائی هستند ، حق انحصاری ِ یهوه و الله را ، در « شادی وجشن بخشی درآخرت و ملکوت ، یا شادی به شکل پاداش الاه » مخدوش ومتزلزل میسازند .
مسئله فریبا بودن یا دورو بودن دنیا ، تبدیل به « مسئله غیرقابل اعتماد بودن حواس» میشوند . معرفتی که از « حواس برمیآید که رابطه بلاواسطه و مستقیم و نقد با دنیا دارند ، از دید سکولاریته ، معرفت بنیادی انسان » شمرده میشود ، و طبعا با « معرفتی که با آخرت بسودنی ناپذیر و غایتِ نادیدنی و نامزیدنی و نا آزمودنی کاردارد ، درتضاد است . البته درعرفان ایران ، حواس بویائی و بینائی و « شنوائی موسیقائی» و مزیدن، همیشه بنیاد معرفت حقیقی ، باقی نگاهداشته میشوند ، و نقش مهمی را در یافتن حقیقت بازی میکنند . شنوائی موسیقی ، شنیدن حقیقی است ، چون « شادی نقد و بلاواسطه » دارد ، برعکس حس شنوائی در « شنیدن در شکل خبر و منقولات دینی و .... » ، بیان یک تجربه نقد انسانی نیست . همچنین پدیده « مزیدن » در ابطه با« باده نوشی » که بیان پیدایش معرفت از انسان شمرده میشد ، هرچند که این مزیدن و نوشیدن « باده روحانی و معنوی » نیز شمرده شود . با « تشبیهی و تمثیلی فهمیدن همه پدیده های حسِّی » ( باده نوشیدن ومزیدن + بوئیدن + دیدن + بسودن ، وکاهش ِصطلاحات برخاسته ازآنها ، به نماد و نشانه ( symbol ) کاهش می یابند و درواقع ، منکر واقعیت و دنیا وحسّ میگردند . این اصطلاحات درظاهر ، حسّی هستند، ولی درباطن، معنوی یا « فرادنیائی » هستند . درک تشبیهی و تمثیلی و « کنایه گونه » ، فهمی در راستای همان « بی ارزش سازی رابطه نقدی خرد و حواس با دنیا ست . فهم تشبیهی پدیدهای حسی و دنیوی ، راه را برای عدم صداقت میگشاید ، و این بیصداقتی ، نام معنویات و روحانیات میگیرد . درک تشبیهی ، برای پرش وجهش ناگهانی ازحس و دنیا ، به جهانی بریده وجدا ازحس و از دنیا میگردد . حواس ، فقط تخته پرش ، از قفس تنگ دنیا ، به جهان بازمعنویات میگردد . درخودِ حواس ، دیگر « شادی نقد + جشن نقد ، که گشودگی و تحول یابی باشد » نیست ، بلکه حواس ، زندان تنگ و پوچی هستند. این جداسازی « جشن وشادی نقد از عمل و اندیشه انسان » برای جهانی دیگر که درآن ، شادی ، ملک انحصاری الاهی است، و اوست که آنرا میبخشد یا امتناع از بخشش آن میکند ، یک کار ضروریست . ودرست سکولاریته ، جنبش ِ بازگردانیدن این « نقد بودن ِ شادی یا درد ، درخود عمل و اندیشه انسان» است . شادی ودرد ، ریشه درخود عمل و اندیشه انسان دارد . البته این چهره ای دیگر ازهمان اندیشه اصالت انسانست که این ادیان نمی پذیرند . برای آنکه پیوند این دو پدیده روشن گردد ، داستان بیرون افکندن آدم وحوا از بهشت( جشنگاه زندگی )، در سوره بقره آورده میشود .
وقلنا یا آدم اسکُن انت و زوجک الجنة و کُلا منهما رَغَدا حیث شئتُما ولاتقربا هذه الشجرة فتکونا من الظالمین .فازلّهما الشیطان عنها مما کانا فیه و قلنا اهبطوا بعضکم لبعض عدوَا و لکم فی الارض مستقرّ ومتاع الی حین . فتلقّی آدم من ربه کلمات فتاب علیه انّه هو التواب الرحیم قلنا اهبطوامنها جمعیا فاما یاءتینکم هُدی فمن تبع هدای فلاخوفُ علیهم ولاهم یحزنون و الذین کفروا و کذّبوا بآیاتنا اولئک اصحاب النّارهم فیها خالدون .
« ما که الله باشیم به آدم گفتیم توبا جفت خویش دربهشت ساکن شو و بخورید ازآن ، فراوان و باعیش فراخ ، هرچه که میخواهید ولی به این درخت نزدیک نشوید که اگرازآن بخورید ، ازستمکاران میباشید . پس شیطان آیشانرا گمراه کرد وازطاعت بگردانید ، پس ایشان را درآنچه از شادی ونازبودند ، بیرون آورد و گفتیم هبوط کنید، وازاین به بعد دشمن یکدیگرخواهید بود ، و ازاین پس مقرشما در زمین است تا رسیدن به « حین » ازآن متمع شوید .
پس آدم از رب خود سخنانی فراگرفت و بسوی او توبه کرد که اوست خداوند توبه پذیر . پس گفت همگنان ازبهشت فروروید و اگر ازمن بشما هدایتی بیاید ، هرکه ازآن هدایت پیروی کند ، براو بیمی نیست و فردا هیچ اندوهگن نباشد و کسانیکه کافرشوند وآیات مرا دروغ بدانند ، آنان جاودانه از دوزخیانند » .
الله ، آدم و حوا را دربهشتی که خودش خلق کرده، ساکن میسازد . دراین بهشتی که ازآن الله است ، آنها میتوانند هرچه میخواهند بخورند و زندگانی شاد و فراخ داشته باشند ، بشرط آنکه به یک درخت نزدیک نشوند و ازمیوه آن نخورند . دربهشت الله ، هنگامی میشود زیست وشاد بود ، که طبق امراو رفتارکرد .وگرنه انسان، ظالمست . شیطان آدم وحوا را به خوردن ازآن درخت ، یعنی سرکشی ازحُکم الله اغوا میکند و ستمکارمیشود ، و الله بدانها میگوید که با چنین طغیانی باید ازاین شادی و عیش و فراخی دست بکشید، و ازاین پس به زمین « هبوط » کرده و درآنجا زندگی کنید . با این هبوط از بهشت است که عداوت ودشمنی میان شما آغازمیگردد . دربهشت که جشنگاهست ، دشمنی وکینه نیست . و پس ازهبوط ، کسانی برای هدایت شما میآیند که اگرازآنها تبعیت کنید ، هیچ بیمی واندوهی نخواهید داشت و لی اگر از پیروی و اطاعت آنها سرپیچی کنید ، جاودانه در آتش دوزخ خواهید سوخت . بهشت وشادی و فراخی وعیش ، فقط با استوارماندن در اطاعت الله ممکن است ، و هرچند که توبه آدم پذیرفته میشود، ولی زندگی هبوطی بر زمین ، براین اصل استوار میگردد که شادی و خوشی ، بشرط « تابعیت ازهدایت الهی » پس ازمرگ درآخرت بهره آنها خواهد شد .
پیوستن ثواب کاردرآخرت ، برای کاری که دراین دنیا میشود ، که نسیه کردن پیآیند کارمیباشد ، تنها « منوط به داوری کارانسان از الله » ، و دادن شادی پس از این داوری، نمی باشد . بلکه این اندیشه ، گستره پهناورتری نیز می یابد . انسان، ازاین پس ، همیشه باید ازچشم دیگران به کارهای خود بنگرد . هرچند این شیوه داوری ، و رسیدن به شادی به کردارپاداش ، از الله و یهوه و پدرآسمانی آغازمیشود ، ولی انسان درمی یابد که درآغاز، باید همیشه ازچشم قدرتمند و حکومت و سازمان دینی حاکم براجتماع ، اعمال و افکار و احساسات خود را داوی کند . به عبارت دیگر، خود ، میزان داوری اعمال و افکار خود نیست ، بلکه این حکومت و حاکم و .... است که دراثر داوریشان میتوانند ، اورا شاد سازند . ولی فرهنگ ایران ، شادی وخوشی را بر« معیارومیزان بودن خود انسان » ، یا براصالت بینش خود انسان میگذارد ، و هفتخوان رستم ، باقیمانده چنین گونه « خود اندازه بودن و خود پیمانه بودن است » که از« تصویر بُن انسان » درفرهنگ ایران برمیخیزد .
سنجش « قصه آدم وحوا درقرآن و تورات » ، با « داستان بهشت سازی جمشید درگیتی » ، بیان دو گونه تجربه متضاد از« شادی وخوشی » است . درقصه آدم درقرآن ( که دربالا آمد ) الله است که بهشت یا خلد ، یعنی جشنگاه و شادی را خلق کرده است ، و این جشنگاه و سرچشمه شادی ، مُلک اوست. الله است که به آدم ، امکان سکونت دراین جشن وشادی را میدهد . ولی این جشنگاه وشادی ، مشروط به اطاعت و تابعیت از امرالله است . ازیکسو به او اجازه داد میشود که ازهمه درختها بخورد و عیش وناز و فراخی داشته باشد ، و ازسوی دیگر، خوردن ازیک درخت به او تحریم میشود . وشیطان اورا به خوردن ازاین درخت اغوا میکند . شیطان که نام « مار» هست ( مارو مر، هم نماد باززائی و نوشوی وهم نماد ِ معرفت بود ، چنانکه واژه مرmar در کتاب یوستی به معنای بیاد خود آوردن + شناختن است . « شیطان » ، همان واژه « شیاته shiyaati-shyaataادی میباشد . پس شیطان ، که شادی و بینش میباشد هست که اورا به خوردن ازدرخت شادی زا و بینش زا و جان افزا فرامیخواند . ولی نیت الله و یهوه ،این است که انسان، خودش ، اصل شادی نگردد . شادی ، بیان « خود زائی و خود روئی » یعنی اصالت است .درشادی که زایش وجوداست ،انسان ، معیار و اندازه خودش میشود . پس یهوه و الله و پدرآسمانی ، « بهشت بدون آزادی » به انسان میدهند. فقط جائی که ازقدرت اطاعت میشود ، شادی وجشن و بهشت است . ولی مفهوم بهشت و اطاعت،باهم متضادند . درفرهنگ ایران ، بهشت ، جائیست که انسان ، اصالت دارد،و خودش ، معیارعمل و اندیشه و گفتارخودش هست . اینست که دیده میشود ، این جمشید است که با خرد و خواست خود ، شادی وبهشت را برای خود میآفریند . اساسا سائقه شادی وجشن سازی انسان ، برضد تنگسازی آزادی،یا سلب آزادی در اطاعت از هرقدرتی است . انسان ، بهشت وشادی را موقعی بهشت و شادی میداند که درآن ، شادی،بپاداش عملی که منطبق با معیار خوب وبد قدرتمندیست نباشد . بلکه شادی با میزان خود بودن درعمل ، با اصالت خود ارتباط داشته باشد . به عبارت دیگر، بهشت یا شادی ، جائیست که آزادی باشد ، و آزادی جائیست که اصالت انسان درخود معیاربودن ، پیدایش یابد . درفرهنگ ایران ، نخستین انسان فرهنگ زنخدائی ، با خرد و خواست خود ، همان گیتی یا دنیا را تبدیل به بهشت و جایگاه شادی میکند . الهیات زرتشتی که میخواست شادی را پاداش عمل طبق خواست اهورامزدا سازد ، ودرفرجام این شادی را به او بدهد ، با « تصویر بهشت سازی جمشید به کردار نخستین انسان » مخالف بود . ولی تصویر جمشید میان مردمان ، فوق العاده محبوب بود . این بود که در داستان شاهنامه 1- اورا از نخستین انسان بودن انداختند ،چون نخستین انسان ، بُن یا فطرت انسان را بطورکلی معین میسازد . اورا به مقام شاهی ازشاهان تنزل دادند . 2- دراین داستان ، مانع بهشت سازی او دردنیا نشدند ، چون اینها،تصویر مدنیت سازی برای ایرانیان بود . فقط با دستبرد دراین داستان ، بززگترین گناه را ، ساختن بهشت و شادی درگیتی ، با خرد و خواست خود انسان کردند . بزرگترین گناه انسان ، ایجاد شادی درگیتی با خرد و خواست خود است . « مستی شادی ، انسان را شیطانی میکند » . انسان نباید خردش را به ساختن بهشت و جشن وشادی در گیتی بگمارد، چون این کار، به معنای « خدا شوی » ، و همتا و همال اهورامزدا شدن است . شادی ، شیطان است . شادی ، فقط بخشش وهدیه خدا در پاداش عمل و اندیشه است،و ازخود عمل و اندیشه انسان ، مستقیما و بلاواسطه پیدایش نمی یابد . وهمین جاست که پدیده ِ سکولاریته در تجربه شادی ، معین میگردد . سکولاریته ، براین تجربه استواراست که شادی ، ازعمل واندیشه و گفتارانسان ، بلاواسطه و مستقیم ، درهمین گیتی بطور نقد ، پیدایش می یابد.اگر در واژه ها دقت شود ، همه این تحولات انسانی درآنها باقی مانده است . همان گفته محمد که « دنیا جزمتاع غرور هیچ نیست وماالحیوة الدنیا الا متاع الغرور قرآن 3|185 » واژه غرور، این تحول تجربه انسانی را نگاه داشته است . غرور، هرچند به فریبنده ترجمه میشود ، ولی دیده میشود که غرور نام « شیطان » یا « دیو فریبنده » و « دنیا » هم هست . معانی دیگری که غرورپیدا کرده است ، تکبرو نخوت و عُجب و به خود بالیدن و خود را بلندکشیدنست . ولی معنای اصلیش درلغت نامه هنوز باقی مانده است . غرور ، میان دوران را گویند .مانند شکافها بین گوشتهای رانها – لغت نامه دهخدا » . پس غرور، همان واگینا وزهدان ومادینگی ( دین دراوستا ) وشرمگاهست که آدم وحوا ، درخوردن از درخت ممنوعه ، پوشیدند تا یهوه و الله آنرا نبیند ، چون اصل شادی دردنیا و دنیا شمرده میشد . پس غرور ، معرب واژه ایرانی « غرو + اور » است،که به معنای « زهدان نای » میباشد. درمهذب الاسماء دیده میشود که غرور به معنای « دَنه » است . این واژه چیزی جز همان واژه « دئنه daena » اوستائی نیست که دارای معانی 1- اصل مادینگی 2- آبستن 3- بینش 4- دیوانگی (=وج شادی ) میباشد،و نام خود سیمرغ یا شاه پریان یا « شاد = شیاته = شیطان » است . دنیا که دنه باشد ، غرور است . دنیا درعربی همان واژه « دئنه daena » اوستائیست که درفارسی و کردی « دین و دن و دنه » شده است . درفرهنگ ایران ، هرچیزی « نمونه اعلائی » داشت که « رد ان گروه ازچیزها » خوانده میشد . مثلا هوم ،ردگیاهان ودرختان بود . هر درختی و گیاهی ، هوم شمرده میشد . مثلا « گئوسپنتا = گوسپند » رد همه جانوران بی آزار خوانده میشد . اسب و خوک و بزوگاو و آهو ..... همه گوسپند بودند . مثلا گرگ ، رد درندگان شمرده میشد . شیرو پلنگ ودرندگان ، ... همه گرگ بودند . همانسان ، رد شادی و خوشی ، همآغوشی و همبوسی و هم آمیزی مرد با زن بود . این شادی ، نمونه اعلای همه شادیها و خوشیها بود ، چون بیان « اصل آفرینندگی و شادی باهم بود » . هرجا مهراست، آفرینندگی وشادی نقد با هم است . پس دین که درعربی « دنیا » شده است، اصل زیبائی و آفرینندگی و شادی جدا ناپذیر ازهمست .
« دنیا » ، جایگاه مهر ووصال درطیف گوناگونش ،جایگاه همه شادیها و خوشیها بود . اینست که « دنه » همان معنای « غرور» را دارد . همین غایت شادی و نشاط و خوشحالیست که درالهیات زرتشتی و ادیان نوری ، کبرمیآورد و فریباست ، یعنی شادی حقیقی نیست ، و علت ناسپاسی وگستاخ شدن است . درست « دنه » هردو معنا را باهم میدهد . ازیکسو « دنه » ، به معنای صدا و زمزمه ایست که از غایت خوشی و نشاط خاطرازآدمی سرمیزند + خوشحالی و شادی و خرام و رفتار به نشاط + غایت نشاط و خوشی است ، ازسوی دیگر به معنای کبر و غرور است . ازسوئی « به دنه آوردن » به معنای نشاط و بطر و خوشی بیکران بخشیدن و سخت شاد و خوش ساختن است،و ازسوی دیگر ، به معنای ناسپاس شدن است که شدت فرح و نشاط میباشد ( معجم اللغة ) و گستاخی و نعمت دنیوی است . همان واژه « دین » و « دنه + دن+ دنا » است که درعربی « دنیا » شده است ودراصل همان معنای « جایگاه غایت شادی و نشاط را داشته است که دیوانگی هم خوانده میشده است » . همین دنیاست که در یهودیت و مسیحیت و اسلام ، جایگاه ننگ و عارساخته میشود .
« دنیا » ، جایگاه « هبوط » است . در آیه قرآن دیده شد که انسان ازخلد ، به ارض ، هبوط میکند . هبوط ، تنها به منتقل شدن ازیکجا به جای دیگر نیست ، بلکه معنائی درمقابل عروح و معراج دارد . انسان ، ازبالا ( جایگاه جشن و شادی ) فرود میآید ، بجایگاه نازل و پستی میآید ، به زیر میاید ، با بدی درمیافتد ، خوار میشود ، کوچک و ضعیف میشود،و بجائی تبعید میشود که بسیارکم بهاست . ودرست دراینجاست که بلافاصله عورت آدم وحوا ، که تااین زمان ظاهرنشده بود ، آشکار میگردد . این شادی ازآفرینندگی است که علامت هبوط انسانی است . این شادی ازآفرینندگیست که کم بهاترین متاع است ، این شادی از« جان آفرینی »است که خواری و بدی آن ، برای انسان آشکارمیشود . مالکیت انحصاری شادی و حق به شادی بخشی ، درست در رقابت آشکار با این اندام ، که دین = دنا = دنیا = غرور نامیده میشود ، قرارمیگیرد . دین ، نه تنها اصل آبستنی و زایندگی و آفرینندگی بطورکلی درانسان شمرده میشد ، بلکه به همانسان ، اصل پیدایش بینش ازخود انسان ( زایش بینش اصیل ازخودانسان)، شمرده میشد . دنیا نیز، همان « دین » ، همان سیمرغ بود. جای بسیارشگفت است که نامهای«دنیا»در عربی ، همه گواه براین هستند . درعربی ، به دنیا 1- ام سلمه 2- ام درزه 3- ام حباب 4- ام غول 5- ام وافر... نیز میگویند .


1- ام سلمه : یعنی سلمه مادر. سلمه همان sairima است که به معنای « سه نای » است ، و نام اسلام ، ازنام این زنخدا برخاسته است . سلم که برادرتور وباایرج و فرزندان فریدون هستند، همین نامست .
2- ام درزه ، به معنای مادرخیاطی است که به معنای آن بود که همه جهان را به هم میدوزد . درزی ، به معنای خیاط و سوزن است و ده رزه درکردی به معنای توده گیاه به هم بسته است که نماد عشق است .
3- ام غول ، به معنای « مادرُگل » است . غول ، همان گل است . البته گل بطوراخص ، گل سرخ میباشد که امروزه گل محمدی نامیده میشود و گل ویژه سیمرغست که رکردی « گولا سور» خوانده میشود .
4- ام حباب . حِباب ، به معنای با کسی دوستی کردن است . حُباب ، به معنای مار+ شیطان + دیو + دوست و دوستی است. ومارو شیطان ودیو، نامهای زشت ساخته شده سیمرغند. مرسپند ومارسپند ومرسین .. نامهای سیمرغند.
5- ام وافر . وافر همان واژه weaver انگلیسی وWeber
وبر آلمانی است. واف و واپ ، به معنای « بافتن » است و ام وافر، به معنای مادروسرچشمه به هم بافتن ، یعنی اصل عشق ومهر است. البته به معنای « سراینده سرود » هم هست ، چنانچه به بلبل ، زند باف یا زند واف میگویند.
دنیا ، مادرمهرواصل به هم بافی و به هم دوزی و خوشه ( گل ) و خوشی ، وجشن ( سه نای ) است . به عبارت دیگر اصل آفرینندگی و نو آفرینی و طبعا ،اصل جشن وسوروبزم است . آفرینندگی وجشن وشادی وخنده ازهم جداناپذیرند . اینها گواه برآنند که واژه « دنیا » درعربی همان واژه « دئنا » است که در فارسی « دین »، و درکردی دنا به دنیا،و دین، به بینش و آبستنی و دیوانگی (مستی ازشادی ) گفته میشود. پس دنیا ، همان دین یا همان خدائیست که در هادخت نسک ، خودرا ، اصل زیبائی و بزرگی و نیکی میداند ، و در درون هرانسانیست . واین خداست که « عروس جهان » نامیده میشود

Tuesday, May 13, 2008

- 16 -

فرهنگ اصیل ایران
زندگی کردن درگیتی را
جشن ِ همیشگی ِعروسی میدانست
زندگی درگیتی ، سعادتِ نقداست
کارکردن درگیتی ، عشق ورزی با گیتی است
درفرهنگ ایران، سعادت باید نقد باشد
سعادت درآخرت ،
برضد فرهنگ ایران است



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=secu14_2

فرهنگ ایران ، همه « جهان» را که خداهم ، زنجیره ای ازهمان جهان(گیتی) بود ، « به هم بسته » میدانست . به سخنی دیگر، در جهان و زمان و انسان و خدا، هیچگونه بریدگی یا کرانمندی ، وجود نداشت . هیچکدام از دیگری ، بریده و جداشده نبود. خدا ، هستی بریده ازگیتی نبود ، بلکه خدا به گیتی( دنیا) تحول می یافت. رابطه انسان با« گیتی » همانگونه بود ، که با «خدا» بود . انسان، همانگونه که با خدا در رابطه « جشنی» میزیست ، با گیتی(= دنیا) هم در رابطه جشنی میزیست . هم خدا ، هم گیتی ، عروس انسان بودند . گیتی ، همان خدا ، همان « جانان» بود که با او هر روزی ازنو جشن عروسی را با او برپا میکرد . جهان و خدا ، لایتجزی بودند .
جمله جهان ، لایتجزی بُدست
چنگ جهان را ، جز یک تارنیست
وسوسه این عدد و این خلاف جزکه فریبنده و غرارنیست
خدا ، غنچه ایست که درگیتی، تبدیل به « گل خندان» میشود . ازاین رو به خدای ایران ، نام « گلچهره » و « گلشهر» و « گل کامکار» و « گلشاه » و « گل سوری » و« گل همیشه بشکفته » داده بودند . انسان باخدا برسرخندیدن باهم مسابقه میگذارند :
امروزگرو بندم ، با آن بت شکرخا
من خوشتر میخندم ، یا آن لب چون حلوا !
من نیم دهان دارم ، آخرچقدر خندم
او همچو « درخت گل » ، خنده است زسرتا پا
خنده ، نخستین تابش و پیدایش ِ « هومان »، ارکه جهان است . و نخستین تابش و پیدایش ، سپید و سرخ است ، ازاین رو« اروس = عروس» نامیده میشود . درکردی ، یکی ازمعنای « هو» که پیشوند « هومان» است ، خنده است . و « خه نان » که از واژه « خه ن = خنده » ساخته شده ، به معنای « شکفته شده و بازشده » است ( شرفکندی ) . خدا درتکوین یافتن ، میخندد ، میشکوفد و به همین علت ، به حنا که رنگ سرخ ( رنگ پیدایش وشادی باهم دارد ) « خه نه » گفته میشود که به معنای خنده هم هست . و ازاین رو رسم عروسی ، حنا بندان ( خه نه به ندان ) است .
انسان ،همانگونه که به خدا ، مهرمیورزید ، چون خدا ، زیبابود ، چون خدا ، عروسش بود ، همانگونه به گیتی مهرمیورزید، چون زیبائی خدا ، درآن گسترده شده بود . خدای زیبا ، نیاز به قدرت ورزیدن در امرونهی ندارد. ازاین رو همانسان که خدا ، با کشش ِزیبائیش ، با لبخندش ، با امید به وصالش ، دل انسان را میرباید ، همانسان ، انسان به گیتی و طبیعت مهرمیورزد . همانسان که جان و جانان برایش مقدس بود ، گیتی ( دنیا) برایش مقدس بود . وقتی امروزه گفته میشود ، «این جهان فانی » و «آن جهان باقی» ، نه تنها بیان دوگونه « زمان بریده ازهم » هست ، بلکه بیان قبول « بریدگی» درکل هستی یا جمله جهان است . وقتی گفته میشود : خالق و مخلوق ، این بیان قبول « بریدگی» است . وقتی گفته میشود « دنیا و آخرت » ، این باور به بریدگی است . وقتی ما این شعر زیبای حافظ را میخوانیم که
برلب جوی نشین و« گذرعمر» ببین
کاین اشارت ز« جهان گذران » مارا بس
دربرگیرنده این معناست که زمان (= عمر) و جهان ، ازما « بریده » هستند ، ازاین رو «عُمر»و «جهان»، « ازما میگذرند » . البته ، چون در واقعیت ، آنها ازما بریده نیستند، احساس این گذر، چون احساس بریدگیست ، درد آوراست . احساس فنا و گذردر جهان ، انسان را پژمرده و افسرده و ماتمزده میکند . دنیا ، جایگاه ماتم میشود ، چنانچه با اندیشه « همبستگی جمله جهان » ، جهان واحد، جایگاه جشن و سور بود . این جهان و آن جهان ، هردوجهان سورند. آنچه ازما بریده و دریده میشود ، درد میآورد . این احساس بریدگی زمان ، نه تنها باخود غم و اندوه میآورد ، بلکه « بُن جنگ و نزاع » هم هست ، چون جهان را به دوبخش « دوست و دشمن» که باهم آشتی ناپذیرند ، تبدیل میکند . درفرهنگ ایران، تخم زمان و تخم انسان و تخم جهان ، یک تخم بودند ( به هم بسته بودند ) .« بهمن » و« بهرام» و« سیمرغ » باهم( سه تای باهم آمیخته ویگانه شده ) ، هم تخم زمان بودند، و هم تخم جهان، و هم تخم انسان یا جان انسان . تخم انسان ، همان تخم زمان بود . انسان با زمان باهم ، میروئیدند و با هم میافزودند ، یا بسخنی دیگر باهم ازنو میآفریدند . بنا براین زمان از انسان نمیگذشت ، یا انسان از زمان ، گذر نمیکرد . همچنین ، جهان و انسان، ازیک تخم بودند . طبعا ، انسان از گیتی (=دنیا) نمیگذشت . انسان ، همان جانی را داشت که گیتی داشت . انسان و گیتی ، « همجان » بودند . این همجانی است که در شعر مولوی « لایتجزی بودن جمله جهان » نامیده میشود .جهان یا دنیا ، درتحولاتش، ایجاد «احساس گذر» در انسان نمیکرد. برای ما درک چنین جهان بینی بسیار دشواراست ، چون این احساس « جهان فانی و یا گذران » از ادیان ابراهیمی، در اذهان ما ریشه ای ژرف کرده است ، و سکولاریته ، جنبشی است درست برای ، همین تغییر مفهوم و تغییر ارزش ِ زمان گذرا ، دراین ادیان . سکولاریته ، این درک است که ما بازمان ، باهم به پیش میرویم. زمان وما، دوجنبش جدا ازهم نیستیم. یکی نمی ماند و دیگری نمیگذرد . این مهم نیست که این ادیان این سکولاریته را بپذیرند ، بلکه این مهمست که در روان مردمان ، این احساس زمان ، نا آگاهانه، تغییر بکند . البته ایرانیان در زمان ساسانیان در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، درک دیگری از« زمان » داشتند ، که دراصل درفرهنگ سیمرغی خود پدید آورده بودند . این مفهوم از زمان ، انسان را به کلی از اصالت میانداخت. انسان دیگر، دروجودش « بُن نوسازنده و رستاخیزنده » نبود . تصویر « درخت زمان » که درشاهنامه میآید ، و نماد « نوآفرینی زمان » در پایان هست ، در « زند وهومن یسن » وام گرفته میشود ، و درست ، در راستای وارونه اش بکار برده میشود . محصول درخت زمان ، آهن آلوده یا تباهیست و درخت، درخود ، اصالت نوآفرینی ندارد . دراین تصویر درخت زمان ، دیده میشود که « درخت زمان » ، دارای شاخه های فلزی است ، و این شاخه ها، نمادِ عصرها یا دوره ها تاریخ هستند ( همان اندیشه seculum). ولی هرچه درخت بیشتر میروید ، شاخه ها ، از فلزاتی پست تر هستند ، که بیان انحطاط وفرو اُفتی هستند . درواقع ، حرکت همیشه انحطاطیست ( فرواُفتی است) . شاخه هفتم ، که شاخه فرازین باشد ، درست زمان تاخت وتاز عرب مسلمان به ایرانست ، و این شاخه ، از « آهن آلوده ، فرمانروائی بیدادانه دیوان ژولیده موی از تخمه خشم میباشد » . این «اندیشه از زمان » ، در دوره ساسانیان ، چیره بر روانهای مردمان بود و مردمان را به کلی بد بین به اجتماع و سیاست و حکومت کرده بود و نومید از « خردورزی » در همه گستره های زندگی کرده بود . خدای زمان ، خدای بیخرد بود ، برغم آنکه خدای کتاب نویس و حسابگربود. اهورامزدای دوره ساسانی ، زاده از چنین خدای زمان بود که همه کارهایش از روی بیخردی بود . این اندیشه الهیات زرتشتی بود. هرچه زمان میگذرد ، انسان و اجتماع وجهان ، از « اصل یا بُن ، که زرتشت وگشتاسپ » است ، دورتر میشود . گشتاسپی را که موبدان ، عصر طلائی میشمارند، همان شاه قدرت پرستی است که درشاهنامه برای قدرتخواهیش ، پسرش را قربانی میکند و نخستین بار برضد فرهنگ ایران ، اندیشه « جهاد دینی » را میآورد . برای گسترش دین زرتشت ، اسفندیاررا به جنگ اقوام میفرستد و همچنین برای تحمیل دین زرتشتی به جنگ رستم سیمرغی ، به جنگ رستم میفرستد . این گشتاسپ است که آموزه زرتشت را ، فاسد کرده و ازآن یک دین جهادی و تحمیلگر میسازد که در زمان ساسانی ، آزادی دینی و فکری را از ایران ریشه کن میسازد . این مرد ، با زرتشت ، تشکیل عصرطلائی زرتشتیان را میدهد !گذرزمان ، دراین تصویر ، نه تنها معنای « فنا » رادارد ، بلکه فزون ازآن ، به معنای« تباه ترشدن ، پلشت ترشدن ، بدترشدن وبالاخره اهریمنی ترشدن » نیزهست . در تصویر بالا ، اسلام همان اهریمنیست که اصل خشم ( یعنی ، پرخاشگری و خشونت و تجاوزگری وزدارکامگی ووحشت انگیزی) میباشد . با گذر « زمان گذران » ، چیرگی اهریمن بر جهان و اجتماع وانسان، میافزاید . آخرین شاخه زمان، چیرگی کامل اهریمن خشم و خشونت وقهرورزی است که اسلام باشد . این تنها ، فانی وگذرا بودن زمان نیست ، بلکه ، زمان گذرا ، با اهریمنی تر شدن جهان و اجتماع و انسان، کار دارد . انسان و اجتماع ، از« اصل ، که زرتشت و آموزه اش باشد» لحظه به لحظه ، دورترمیشود، وطبعا کم کم ازاصالت میافتد . درواقع ، گذر زمان ، با « پسـرفـت انسان و اجتماع » گره خورده است .انسان و اجتماع ، درگذر زمان ، پسروی میکند . اینست که « تصویر نجات دهنده » درهمه این ادیان نوری ، پیدایش می یابد . هرچه زمان میگذرد، بیشتر به « پس میرود » ، و نیاز به « نجات دهنده » میافزاید . درست در دوره ساسانی ، شاهان ساسانی ، مرتبا نام « بهرام » به خود میدهند ، چون مردم ، نیازبه « رستاخیر دین سیمرغی » داشتند، نه بازگشت به « زرتشت و گشتاسپ » . مردمان ، اصالت خود را در « فیروز بهرام = سیمرغ بهرام » میدیدند . سام وزال و رستم ، چهره های پهلوانی همان بهرامند . این بود که شاهنامه ، دراین راستا، شکل به خود گرفت و مجموعه داستانهای سیمرغیان و بهرامیان شد . در این تصویر درخت از زمان در زند وهومن یسن ، « اصالت »، دیگر درخود انسان و اجتماع نیست ، بلکه درخارج ازاوست . درچنین مفهومی از زمان ، درعیسی ، یا محمد ، یا زرتشت و آموزه و دین و شریعتشان ، اصالت هست ، و گذر زمان ، تاریک ترو کمترشدن امکان تجربه «آن اصل» است. اینست که دراین ادیان ، نخستین صحابه و حواری و پوروتکیشان که اصل را، مستقیما ، خود تجربه کرده اند ، اهمیت فوق العاده دارند . پیروان هرچه دورترند، از چنین تجربه اصیلی محرومند . بالاخره زمانی میرسد که « امکان تجربه اصل» به صفرمیرسد . بدینسان ، نجات دهنده ای، که اینهمانی با این برگزیدگان دارد، باید این اصالت را ازنو بیاورد . کسی ازنو باید بیاید، تا ازنو « دورافتادگان از اصل را که به کلی گمراه شده اند » ، هدایت کند . دراین مفهوم از زمان ، مسئله « تجربه کردن بُن خود انسان و اجتماع ازنو » مطرح نیست .این همان تصویر آمدن « مهدی » دراسلام، یا هوشیدرو هوشیدرماه و سوشیانت در زرتشتیگری، و ماشیه ،در یهودیت ، و بازگشت عیسی درمسیحیت است .
« اصالت یا بُن » درخود انسان ، و درخود اجتماع نیست . انسان بی اصل ، منتظرآمدن کسی هست که اصالت دارد. سکولاریته ، درست مسئله « تجربه کردن بُن خود ازنو، و درک اصالت خود » ، مسئله بنیادی است . امروزه هم جهان غرب ، بشیوه ای گلاویز با این دوگونه تجربه اصالت هست . اندیشه « پیشرفت درغرب» که با « اندیشه اصالت خود انسان » گره خورده است ، و خود انسان را « بُن نوشونده » میداند ، تنها معین کننده اجتماع غرب نیست . بلکه همعنان با « پیشرفت اقتصادی و صنعتی و علمی» ، اندیشه « پسرفت در زمان» در روانها،کارگذاراست . وجود انسانها در آمریکا ، نیمی مسحورپیشرفت ،و نیمی دیگر، مسحور پسرفت و دورافتادگی از اصالت هستند . تصاویر نجات دهنده در ادیان یهودیت و مسیحیت و اسلام ، که« پسرفت در گذر زمان » را تضمین میکنند ، ویرانگر و اخلالگر « پیشرفت اقتصادی و صنعتی و علمی » هستند .
درحالیکه ، در فرهنگ سیمرغی ، رویش درخت به فراز( بالیدن= فروهر= فر+ ورد )، جنبش بسوی « رسیدن به بُن نو آفرینی» هست . فرازدرخت ، خوشه سیمرغ = خوشه باز زائی و نو آفرینی است ، نه انحطاط. «اندیشه و احساس زمان » که درزمان ساسانی ، برروان مردم ایران چیره شده بود ، درکتاب « شکارچی و شکار گریزنده اش » بررسی شده است ، و در این بررسی « سکولاریته » نیز درمقالات گوناگون، بازشکافی خواهد شد . مردم ایران ، با چنین احساسی از زمان ، نشاط مقاومت و پیکار را از دست داده بودند ، و از خدای بیخرد ، چنین بازی واژگونه ای را بعید نمیدانستند . « جنبش ِ زمان » در فرهنگ سیمرغی ، جنبش از بُن به بُن ، یا از اصل آفرینندگی و نوشوی ، به اصل آفرینندگی و نوشوی است ، بسخنی دیگر، احساس « گذر» وجود نمی یابد . انسان و اجتماع ، ازیک بُن نوآفرینی ، به « بُن نوآفرینی دیگر» تحول می یابد و طبعا احساس گذر، پیدایش نمی یابد. درانسان و اجتماع ، همیشه بُن یا اصل ، حضور دارد . بُن یا اصالت ، همیشه درجنبش زمان، درانسان و اجتماع حاضراست .
مولوی این اندیشه را با عبارتی بسیار زیبا بیان میکند. میگوید که من مانند سر درخت هستم که همیشه از بُن خود دورمیشوم ولی همیشه ، شیره درخت ، دراوج دورشدن هم ، در وجود من روانست.
به سر درخت مانم که زاصل دورگشتم
به میانه قشورم ، همه از لباب گویم
درانسان واجتماع، همیشه « بُن یا اصل نوشوی ونوآفرینی» که « جان» هم نامیده میشده است ، حاضراست، ازاین رو انسان ، اصل شاد ی است . اینست که مولوی میگوید :
جان چیست؟ خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان، هر دم پریشان میرود
« جان » که بُن و اصل انسانست، باده شادی زا ، به عبارت دیگر« سرچشمه طرب زا»هست. رام که همان روان انسان باشد ، اینهمانی با « باده نوشین » دارد. همچنین سیمرغ که همان « جان= گیان» باشد ، اینهمانی با باده و نای دارد وهردو اصل طرب شمرده میشده اند .
نتانم بُد کم ازچنگی حریف هردل تنگی
غذای گوشها گشته ، بهر زخمی به هر تاری
نتانم بُد کم از باده ، زینبوع طرب زاده
صلای عشق میگوید به هرمخمور و خماری
درشعری دیگر، مولوی را « اسرافیل » میداند که نی مینوازد و اسرافیل ، همان سیمرغ یا خدای نای است ، چون پیشوند « اسرافیل » که « اسرو» باشد همان « سرو » هست که شاخ گاو مبباشد که آلت بادی همگونه نایست.
سرافیلست « جان تو » کز آوارش شود زنده
تهی کن « نای قالب » را ، که اسرافیل را « صوری»
جان انسان و زمان و گیتی ( دنیا ) درفرهنگ ایران باهم یک ریشه و بُن دارند، و به هم بسته اند. همانسان که زمان، هرآنی ، تحول یابی از یک بُن به بُن تازه است ، وهر شبانروزی ، تحول یابی ازبنی به بُن آفریننده تازه است ، جان هم ، چنین جنبشی دارد .
اندیشه « به هم بسته بودن زمان و جهان و انسان » ، برای بیان خود، اصطلاحات گوناگون می یابد، ودرشکلهای گوناگون چهره خود را مینماید . « به هم بسته بودن همه جهان، همه جانها(=جانان)، همه زمانها به هم، ازجمله دراصطلاحات 1- عشق 2- وصال 3- نقد 4- جشن عروسی 5- وقت یا « آن » .…. عبارت بندی میگردد . « وقت »، معرب واژه « vakt » درهزوارش است ، که به معنای « مادّه » ، یعنی اصل زاینده وآفریننده است)هزوارش ، یونکر) . سعادت و خوشی و شادی ، فقط در وصال نقد ، درجشن عروسی نقد ، در شادی ِنقد هست . سعادتِ نسیه ، سعادت نیست . « نسیه » ، نفی گوهرشادی و سعادتست ، چون « نسیه » ، بیان بُریدگی هست. آنچه در دست من نیست، بریده و جدا ازمنست ، به همین علت به نقد ، « دستادست » و« پیشدست، یا پیشا دست » میگویند . پیش دست بودن ، بیان حضورو نزدیکی کامل و پیوستگیست . درفرهنگ ایران ، جشن و سعادت و معنی ، باید نقد باشد ، وگرنه ، نسیه بودن ، بی جشن و سعادت و معنی بودنست . سخنی که معنایش نقد نیست ، بی معناست . سخنی که معنایش درخودش حاضر نیست ، بی معناست . زندگی که جشن و معنا وغایت درخود آن نیست ، زندگی نیست .سخنی و کلمه ای که هزارو چهارصد سال بعد ، معنای اصلیش را خواهد داد ، معنای نسیه دارد . این بود که درفرهنگ ایران ، « نخستین تابش ، یا نخستین مرحله پیدایش » ، گوهرآن چیز را مینمود .آنچه دریک اندیشه یا کتاب هست ، آنچه درخدا و حقیقت ،هست، درهمان نخستین تابش و پیدایشش درتاریخ ، نمودارمیشود . اینست که نخستین پیدایش ِبهمن ، یا « ارکه هستی » ، هُما یا سیمرغست . به عبارت دیگر، نخستین پیدایش و تراوش خردِ ِبه ، داد و راستی ومهر است. نخستین پیدایش سیمرغ ، 1- رام یا 2- آرمیتیی یا 3-جمشید هست . به عبارت دیگر، رام یا آرمیتی( زمین =گیتی) یا جمشید، گوهر سیمرغ را چشمگیرو ملموس میسازند . نخستین پیدایش بهمن ، یا خرد به ، بزم و جشن و شادی وخنده است ، ازاینرو ، بهمن ، « بزمونه» خوانده میشود . پیدایش ِبهمن یا « اندیشه به » ، در «بزم نقد» است . رام ، خدای موسیقی و آوازو رقص وشعر، گوهرسیمرغست ، چون نخستین پیدایشش هست . زمین و گیتی ، پیدایش سیمرغست . نخستین پیدایش بهمن ، عروسی بهرام و سیمرغ است . پس شادی وخنده ، نخستین پیدایش بهمن و گوهربهمن است . آفرینش ، خندیدن است . بهمن میخندد ، همان معنی را میدهد که بهمن میآفریند یا بهمن میاندیشد. شادی که انسان را نقد ، شاد نمیکند، بیان بریدگی درزندگیست . انسان ، پیش ِعروس ، خندان و شاد است . این حضورتنگاتنگ ، این نزدیکی تمام ،این نقد وصال ، شادی نقد است . انسان در وصال با عروس جهان ، شاد است. بقول مولوی :
رستم میدان فکر، پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال ، وقت تماشا ، ُترُش !
اینست که در فرهنگ ایران ، زندگی درگیتی ، جشن عروسی ، جشن وصال ، جشن شادی نقد است . جهان و گیتی یا دنیا ، عروسیست که هرآنی ، پیش اوست . ازاین رو به جهان ، که همان گیتی و دنیا باشد ، عروس جهان میگفته اند . زندگی کردن با گیتی ، هر روزی ، جشن تازه عروسی کردن با گیتی ازنو است . حتا درعربی نیز، معنای اصیل « دنیا »، « زن بسیار نزدیک شونده » است، و درلغت محلی شوشتری بنا بردهخدا، دنیا ، به معنای ِ« مجامعت ومعاشرت » است، و چنانچه بزودی دیده خواهد شد ، نامهای دیگر« دنیا » درعربی ، همه نامهای سیمرغ اند ، که عروس گیتی است.
اینست که فرهنگ ایران ، زندگی را در سراسر ( در هرشبانروزی و در هرآنی ) زمان ، جشن نوین عروسی میدانسته است . اینست که موسیقی و آواز ورقص را، جزو گوهر و ضروریات زندگی میدانسته است :
سماع آنجا بکن کآنجا عروسیست
نه درماتم ، که آن جای فغانست
( ماتم ، با مسئله بریدگی و نسیه کاری ، کاردارد )
کسیکه « جوهرخود » را ندیده است
کسی کان « ماه » ازچشمش نهانست
( این عروس، نه تنها ، گیتی ، دربرونست، بلکه دردرون نیزعروس هست . ماه = گوهرخود= سیمرغ ، عروس درونست. انسان با گیتی که پیدایش سیمرغ درآرمیتی است ، عروسی میکند . انسان درهمان حال باضمیرش که سیمرغست ، جشن عروسی دارد )
چنین کس را سماع و دف چه باید ؟
سما ع از بهروصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله است
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همی گردند و کعبه در میانست
کعبه درمیان حلقه رقص دامادانست که جشن عروسی و وصال را میگیرند ، و این قبله حقیقی است
زندگی با آسمان هم ، که همان سیمرغ باشد ، جشن عروسی نقد با سیمرغ ( با خدا ) است . تن انسان ، آرمیتی یا زنخدای زمین است، و سیمرغ که فرود میآید ، و پروازبه زمین میکند، تا « ضمیر و بُن انسان در درون تن » بشود ، داماد او میشود . انسان ، « خایه دیسه » یا تخمیست ، که همآغوشی و جشن عروسی سیمرغ با آرمیتی ( همان کرمائیل و ارمائیل در شاهنامه ) است . ضمیر چهارپرانسان ، که سیمرغ باشد با تن انسان، که جزئی از گیتی و زمین است ( همجان گیتی است )، درهرآنی و در هر شبانروزی یکبار ، ازنو جشن عروسی میگیرد . ازاینروست که انسان ، تخم مرغ ( خایه دیسه ) یا صدفگونه است . وجود انسان ، بزمگاه عروسی آرمیتی و سیمرغ بود . انسان ، دروجودش ، جشن نقد عروسی خدایان است . سیمرغ(مشتری) ، که آسمان و سعداکبر، و رام که سعد اصغرباشد ، هر دو، درون انسان و بُن انسان هستند . به عبارت دیگر، بهشت و محبوبه وغایت و معنا دربُن خود انسان هست ( نه به طور تشبیهی و تمثیلی ، بلکه به طور واقعی ). مسئله انسان ، زایانیدن این سعادت نقد و حاضر، از بُن خود است ، و آنرا با طاعات از الله و پدرآسمانی در آخرت و ملکوت نمیتوان یافت . برپایه این ریشه های فکریست که بهشت وجنت و آخرت ، به معنای اسلامی و مسیحی ، مطلوب عرفای ایران نیست ، که فرهنگ ایران ، ریشه ژرف در روان آنها دارد . عشق و وصال و غایت و معنا ، درخود تخم انسان، درخود صدف انسانست . ردپای این اندیشه ، در غزلیات مولوی مانده است . ازجمله
بترین مرگها ، « بی عشقی » است
برچه میلرزد صدف ؟ برگوهرش
درتک دریا گریزد هرصدف
تا به نربایند « گوهر» از برش
چون ربودند ازصدف ، دانه گهر
بعد ازآن ، چه آب خوش ، چه آذرش
آن صدف ، بی چشم و بی گوش است، شاد
در بباطن درگشاده منظرش
« گوهر»، در هزوارش ، به معنای شهبازو مرغ چهارپراست که همان سیمرغ باشد .آسمان وسعادت و عشق و معنا و غایت و جشن عروسی که نماد اوج شادیست درخود انسانست ( شادی وسور، هردواساسا به جشن عروسی گفته میشوند) .
مرگ حقیقی ، بی عشقی است . این عشق و جشن عروسی و وصال ، درفرهنگ ایران، همان « همآغوشی سیمرغ و بهرام ، یا گلچهره و اورنگ یا پیروز و بهروز، یا مهر و وفا ، دربُن انسان وزمان و گیتی » بود . این عشق وجشن ِ وصال ، نقد و حاضر، و بُن وجود انسان بود. این اندیشه را مولوی در تصویر « همآغوش بودن لیلی و مجنون، یا ویس و رامین در درون خود انسان » نگاه میدارد . درواقع ، لیلی ومجنون ِدرون ، جانشین همان گلچهره و اورنگ، یا سیمرغ و بهرام میگردد . درخود انسان، عشق نقد، وسعادت نقد و بهشت نقد هست .انسان، نیاز به نفخ صور وقیامت و آخرت و بهشت ندارد.
عارفان را شمع و شاهد ، نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده ، باده شان هم ، خون خویش
درخونشان ، اصل شادی زا ( باده ) هست
هرکسی اندرجهان ، مجنون یک لیلی شدند
عارفان ، لیلی خویش و دم به دم ، مجنون خویش
ساعتی ، میزان آنی ، ساعتی موزون این
بعد ازاین، میزان خود شو ، تاشوی موزون خویش
درست مولوی ، ازاین پیوند درونی لیلی و مجنون ، نتیجه میگیرد که انسان ، « میزان و معیارخود » میشود که بنیاد حقوق بشر است و پروتاگوراس آنرا درفلسفه یونان اندیشید.
باده غمگینان خورند و ، ما زمی ، خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا ، افیون خویش
خون ما برغم ، حرام و ، خون غم ، برما حلال
هرغمی که گِرد ما گردیده ، شد درخون خویش
باده گلگونه است بر رخساران بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور، همچون مردگان
هر زمانم ، عشق ، جانی میدهد زافسون خویش
دربهشت ، استبرق سبزاست و خلخال و حریر
« عشق ، نقدم میدهد » از اطلس و اکسون خویش
دی منّجم گفت ، دیدم طالعی داری تو « سعد »
گفتمش آری ، و لیک از ماه روز افزون خویش
مه که باشد با « مه ما » ؟ کزجمال و طالعش
نحس اکبر، سعد اکبرگشت ، بر گردون خویش
در فرهنگ اصیل ایران ، جشن و سعادت و معنا و غایت، باید نقد باشد، تا « اصل همبستگی هستی » واقعیت بیابد . « بستگی که همان عشق و آمیزش یا مهراست ، نقد است » . شیروشیره وقتی با هم آمیختند ، به هم بسته اند و این معنای « نقد » است . آنچه در وجود ما آمیخته است ، نقد وجود ماست و این سمرغست که درما ، نقد است . همانسان این گیتی ( جانان = همه جانها ) با جان ما آمیخته است ، ازاین رو گیتی ، نقد ماست .در فرهنگ ایران ، آسمان که سیمرغ است در درون هرانسانی هست. همچنین ، جان دردرون هلال ماه درآسمانست که نماد ِاصل آفریننده جهان زندگیست . سعادت نقد ، آنست که انسان، همیشه از نو همآغوش با عروس خود باشد . انسان در هر زمانی ، جشن عروسی با گیتی (= دنیا ) میگیرد . انسان درهرزمانی ازنو ، جشن عروسی و همآغوشی با آسمان میگیرد .
نه تنها « جشن نقد » ، بلکه « نقد نو » گرانیگاه زندگی است . نه تنها ، معنا و خوشی و شادی باید نقد باشد ، بلکه معنا و خوشی وشادی ، باید نو و تازه هم باشند .
« جان ما »را هرنفس، بُستان نو
گوش ماراهرنفس ، دستان نو......
عیش ما نقد است و آنگه نقد نو
ذات ما ، کان است و آنگه کان نو (انسان، گوهرغنی دارد)
این شکرخور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان ، دندان نو
جمله جان شو ، ار کسی پرسد ترا
تو کئی ؟ گو : « هرزمانی جان نو »
انسان هرزمانی ، جان نو دارد. زمان، از جان نمیگذرد . نوشدن زمان و نوشدن جان، باهمند. نقد باید نوهم باشد. زمان مانند جان ، باهم نو میشوند . نوشدن ، گوهر خوشی و سعادت و معنی است . اینجاست که مفهوم « پیشرفت » با « نوبودن خوشی ونقد » گره میخورد، چون با « پیدایش غنای ناپیدای بُن جان و زمان » کاردارد . جان انسان ، اصل شادی یا به سخنی دیگر ،« کان و گنج وسرچشمه» است که هر زمانی ، خوشی و شادی نوین را پدید میآورد .هم زندگی درگیتی ، جشن عروسی با گیتی است ، هم آنچه را دیگران ، مرگ میخوانند ، ادامه همین جشن عروسی با آسمانست که در زندگی نیز داشته است . دراین فرهنگ ، زمان بیکرانه وباقی که جدا از زمان کرانمند و گذرا باشد ، وجود ندارد. «عروسی درآسمان » برای مولوی ، به مفهوم آخرت و جنّت و ُخلد اسلامی نیست ، بلکه عروسی درآسمان ، امتداد همان عروسی درگیتی است. گیتی و آسمان ، همان یک عروسند در دوچهره گوناگون . این اندیشه ژرف و شادان، در تصاویر گوناگون ، به عبارت آورده میشود که بررسی آنها ، این اندیشه را برای ما ملموس و محسوس میسازد .
هرچند مولوی، درغزل بالا ، سعادت و معنا وعشق و غایت وبهشت را ، موجود و آمیخته با گوهردرونی انسان درهمین گیتی میداند، ولی نمیتواند این « پیوند جشنی و عروسی را با گیتی یا دنیا »، آشکارا درتمامیتش بگسترد، چون دراین صورت ، با مفهوم آخرت و غیب در قرآن و اسلام ، درتضاد آشکار واقع میشد، و از آن پرهیزمیکند . اندیشه های اسلامی او درآگاهبودش ، درتنش و کشمکش با اندیشه هائیست که از فرهنگ ایران دراو فرامیجوشند ، وازاو درغزلیاتش لبریزمیشوند . ما در جستاری جدا گانه ، این تضادها و کشمکشها و گلاویزیها را درغزلیاتش نشان خواهیم داد .هرچند گاه به گاه ، این پیوند را صریح و آشکار بیان میکند.
چیست درآن مجلس بالای چرخ
ازمی و شاهد ، که دراین پست نیست
مفهوم « نقدبودن » ازاین اندیشه بنیادی درفرهنگ ایران میآید که شادی و خنده وخوشی و معنا ، بیان روند « پیدایش گوهری یا تراوش گوهری » است . کسی یا چیزی ، به ما ازبیرون ، شادی و سعادت و معنا را نمیدهد ، بلکه خوشی و سعادت و معنا ، مانند « خنده گل و انار» ، شکوفائی هستی خود انسان است . پیدایش بُن انسان، همان سعادت و معنا و شادی است . این روند نقد شدن ِهستی است . اینست که مولوی میگوید :
گل خندان که نخندد چه کند عَلَم از مُشک نبندد، چه کند ؟
نارخندان که دهان بگشادست چونک درپوست نگنجدچه کند
آفتاب ارندهد تابش و نور پس بدین نادره گنبد چه کند
دلم ازچنگ (=دست )غمت، گشت چو چنگ
نخروشد ، نترنگد چه کند
این اشعاربخوبی نشان میدهد که خنده و خوشی وخرسندی، تراوش گوهری از جان ، درروندِپیدایشش هست .
جان ، بخودی خود ، اصل زاینده و تراونده شادی است. جان، زهدان زاینده شادی است . « جان » در فرهنگ ایران ، اینهمانی با « گیتی و جهان » دارد . گیتی (gaetha ) که از ریشه گی gi ساخته شده ، بنا بریوستی ، نه تنها به معنای «دنیا » است ، بلکه «در برگیرنده همه جانها و زندگان » است . گیتی ، به معنای « مجموعه همه جانهاست » که همان اصطلاح « جانان » میباشد . مثلا دیده میشود که باربد ، لحن روز هشتم را که روز « دی = سیمرغ » باشد ، هم « رامش جان » و هم « رامش جهان » میخواند . بخوبی دیده میشود که جان ، اینهمانی با جهان یا گیتی دارد . آنچه در پهلوی « جهان = گهان gehan » نامیده میشود، دراوستا همان گیتی gaetha است . پس گیتی ، جانان ، یا « همه جانها آمیخته باهم » است . بریدگی میان « جان انسان » و « جان بطورکلی » نیست . بریدگی میان «جان انسان » و « گیتی یا دنیا » نیست . همان جانی که درانسان هست ، دردنیا و جهان و گیتی نیزهست . رامش جهان یا شادی و طرب جهان ، رامش جان هرانسانی نیزهست . اینست که همانسان که به دنیا ، عروس جهان گفته میشود ، به جان هم ، عروس جان گفته میشود .
تا بردرید این عشق او ، پرده « عروس جانها »
تا خان ومان بگذاشتند ، یک عالمی ، داماد او
ای بس « عروس جان » را ، روبند تن گشایم
وزعشق ، سرکشان را ، ازخان و مان برآرم
چرا ، جان وجهان باهم ،عروسند ؟ چون جان و جهان(گیتی) ، نخستین تابش و پیدایش بهمن ( بزمونه = اصل بزم ، خرد به ) وسیمرغ (ماه)هستند . واژه« عروس» معرب همان « اروس » است ، و« اروسا » چنانچه دیده خواهد شد ، نام سیمرغ است ، و معنای آن در پهلوی « سپید » و درسانسکریت « سرخ » است . سرخ و سپید هردو ، بیان « نخستین پیدایش و زایش » هستند . چنانچه گل بهمن ، یاس سپید است ، و گل سرخ ( گولا سوردرکردی، که امروزه گل محمدی نامیده میشود) گل سیمرغ است ، و خیری سرخ ، گل رام است .چنانچه سپیده دم ، بیان نخستین تابش آفتاب و « آل » که نام سیمرغست ، به معنای سرخ کمرنگ است . جان، یا « گیان» وگیتی ، نخستین پیدایش بهمن وهما ( سیمرغ= ماه ) است . برای درک بیشتر این موضوع ، بایست اندکی بیشتر به مفهوم « جان » در فرهنگ ایران پرداخت . جان ، درفرهنگ ایران به دومعنا به کار برده میشده است . « جان» که « گیان» اشد، و مانند واژه « گیتی » ، ازهمان ریشه « گی » ساخته شده است، بطورخاص ، به عبارت بندهش « آن که با باد پیوسته ، دم آوردن و بردن » است ( بخش چهارم ، پاره 34 ) . جان، اینهمانی با « دم » دارد که تخم « باد» است . البته باد : 1- هم اصل جان وهم 2- اصل عشق و هم3- اصل موسیقی است. و« دم » معنای « وقت وزمان » را هم دارد . خدای زمان ، دم را میشمارد . و دمامه ، به معنای نای بزرگ یا نفیراست . « دمه » به معنای « آتش فروز» است که دربرهان قاطع ، ازنامهای بهمن و سیمرغ (عنقا) میباشد . آتش فروز، معنای مبدع و مبتکریا نوآور را داشته است . ازسوئی ، معنای کلی « جان یا گیان» ، شامل سه نیروی ضمیرکه بُن انسانند میباشد . چنانچه در گزیده های زاداسپرم بخش 30 پاره 22 میآید که « جانی، سه است جان ، بوی ، فروهر » ، و اندکی فراتر( درپاره 32 ) میآید که « بوی ، درون جان آمیخته است ، و حس تشخیص جان بیشتر از بوی است ، و نیزهمراه روان تنی است ... جان درتن است ، روان بیرون تن و بوی میان ایشان ، پیامبری میکند و آگاهی پذیرد و به جان نماید .... 35 - فروهر، بالاننده است . با تخم درجای رود » ،و فروهراساسا سه است « رویانیدن ، افزودن ، پائیدن » . بطورخلاصه،1- جان و 2-بوی که اینهانی با روان دارد و3- فروهر،که همگوهرسیمرغ و نیروی معراجی انسانست ، هرسه باهم، « جان» شمرده میشوند . درواقع « باد و روان و فروهر» که سه بخش بُن انسان هستند،« جان» خوانده میشوند ، و نیروی دیگر« آینه یا دین » است که باهم چهاربخش بُن انسانند . بدینسان دیده میشود که جان، به باد ( نخستین چهره بهرام ) و روان که رام هست ، وفروهرکه سیمرغ است ، همان سه تا یکتائی هستند که بُن جهان وزمان و انسان هستند . ازاین جاست که « جان » ، اصل نوآفرینی وفرشگرد و نوشوی و طبعا اصل شادی زاهست . بنا براین ، جدا کردن « دنیا یا گیتی» ، از« جان ، که سرچشمه شادی است » و خودش ، همان اندازه جانست که جان انسان ، در اسلام واقعیت یافته است ، و این مفهوم اسلامی « دنیا » بکلی برضد مفهوم « جان» مولوی است ، و جدا و بیگانه ساختن دنیا ، از جان انسان ، و اینکه آنهم عروس شادی زاست ، سبب اغتشاش و پریشانی و ناهمخوانی اندیشه های او میگردد . ولی هرجا فرصتی پیش میآید ، میکوشد این ناهمخوانی را که برای مماشات با شریعت اسلام ، ضروریست ، بکاهد یا هموارسازد .
« جان » مست کاس و تا ابدالدهر، گه گهی
بر « خوان جسم » ، کاسه نهد دل ، نصیب ما
تا زآن نصیب بخشد ، دست مسیح « عشق »
مر مرده را ، سعادت و، بیمار را ، دوا
برگ تمام یابد ازو ، باغ عشرتی
هم با نوا شود زطرب ، چنگل دوتا
در رقص گشته « تن » ، زنواهای تن تنن
« جان » خود خراب ومست ، درآن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ، زنای و زنوش عشق
قاضی عقل ، مست درآن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند درسئوال
کین فتنه عظیم دراسلام شد چرا ؟
مفتی عقل کل ، به فتوی دهد جواب
کین دم ، قیامتست ، روا کو و ناروا
دراثر اینکه بُن یا اصل انسان ، که همان جان ، یا همای چهارپرباشد، درانسان ،همیشه نقد و حاضراست ، هیچ جانی درفرهنگ ایران ، نمی میرد . درفرهنگ ایران، درست هنگامیکه اهریمن میخواهد انسان را دچارمرگ کند، درهمان آن، انسان به وصال سیمرغ میرسد، وجشن عروسی تازه او با سیمرغ آسمانی آغازمیشود . این بدان معنا نیست که انسان ، فقط پس ازمرگ ، جشن عروسی دارد ، بلکه این بدان معناست که هم زندگی دردنیا ، و هم زندگی پس ازآن ، این عروسی دوام دارد. جان، درمرگ ، بریده نمیشود ، این برضد اندیشه همبسته بودن جهان وخداست .
هرجا روی بیایم هرجا روم بیائی
درمرگ و زندگانی ، با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن
درسایه تو بالله ، جستم زمرگ جستم
این اندیشه ، با « انا للله و انا الیه راجعون » درقرآن ، فرق دارد . رجعت به خدا ، درفرهنگ ایران ، تشبیهی و تمثیلی نیست ، بلکه خدا ، همیشه دربُن انسان ، در عروسی و آمیزش با انسانست . درفرهنگ زنخدائی ایران ، مرگ نیست ، نابودی که فنا و گذر باشد ، نیست . درفرهنگ زنخدائی ، جهان ، جهان عشقست و هرنقطه ای ازآن ، نقطه اتصال است . عشق ، وصال همیشگیست . درفرهنگ سیمرغی ، فقط « تحول » هست، نه مرگ و نیستی . واین تحول ، درهمان راستای رقصیدن و« وشتن» فهمیده میشود، که در وجد کردن ، به وجود آمدن باشد . زمان و جان درتحول است ، نه درگذر. درخت ، « وَنَه » نام دارد. تنه درخت هم ، « ونه » نامیده میشود ، که همان واژه « بَن » باشد و « وَن » ، به معنای عشق است ( یوستی ) که« همبستگی و پیوند » باشد . درخت زمان، چون گوهر درختی دارد، پیوندی ازحالی به حال دیگراست، نه نابودشوی وگذر . جان و انسان ، گردنده و رقصنده و به وجود آینده ، دررفتن ازحالی به حال دیگر هستند . انسان ، « خودی سفت و پایدار»نیست . « دین که دئنا » باشد و دراصل به معنای آبستنی است ( شرفکندی ) ، به « خود » گفته میشود ( نگاه به واژه دئنا در یوستی بشود ) . « خود» ، اصل زایندگی و تحول ازحالی به حالی هست.
زمانی قعر دریائی درافتم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی ازمن ، آبستن جهانی ( جهان ، عروس منست )
زمانی چون جهان، خلقی بزایم
مراگوئی ، چرا با خود نیائی ؟
تو بنما خود ، که تا با خود بیایم
انسان ، همیشه به بُن خود میرسد ، و اصالت می یابد، اگر هرزمانی ازنو، بُن خود را بجوید . این ، درک « گذر زمان » نیست ، بلکه درک « نوشدن و آفریننده شدن در هرآنی » است ، که به کلی برضد درک فنا در زمان است .به همین علت ، فرهنگ ایران ، استوار بر« جستجوی همیشگی» بود، نه استوار بر « ایمان به محتوائی و آموزه ای ثابت » .
رقصان شو ای قراضه ، کز اصل اصل کانی
جویای هرچه هستی ، میدانک عین آنی
انسان در روند جستجواست که اینهمانی با « آنچه را میجوید » می یابد . انسان تا بُن خود را میجوید ( درحال جستجواست ، نه درپایان آن وسکون )، بُن واصل خود هست . وبُن ، اصل آفرینندگی و نوشوی و نوسازی و شادی آفرینی است . به عبارت دیگر، انسان فقط درحرکت ، هستی می یابد( وارونه اندیشه ای که آنچه میگذرد، فانی میشود ) . انسان فقط در هنگام جستن ، بینش به حقیقت می یابد ، نه در ایمان پیدا کردن به یک بینش . انسان آنگاه که میرقصد( درشادی می جنبد ) ، تکوین می یابد . واژه « رخس » درکردی ،این دو معنا را میدهد . مفهوم ایرانی از « جستجو» را فقط برپایه این مفهوم از «زمان» میتوان دریافت . انسان و اجتماع و ملت ، آنچیزی هست ، که درحال جستن آنست . انسان و اجتماع وملت ، در روند این جستن است که کان وگنج خود را میکاوند ، و ازقراضه ای که نام حقیقت به آن داده اند ، رهائی می یابند . سکولاریته ، مارا به درکی دیگر از زمان میرساند . با حرکت زمان ، جان ، میگسترد و پیش میرود، و ازنو،بُن آفرینندگی میگردد و اصالت انسانی خود را درمی یابد، و هرگزدر انتظارنجات دهنده ای نیست .
« درمقاله آینده ، جشن عروسی انسان با گیتی یا دنیا بررسی میشود » .