Sunday, August 24, 2008

- 19 -

چگونه دین ، سکولار میشود ؟
خصوصی شدن ِ دین


تزریق آمپول ِ
« جدائی دین ازحکومت »
و تزریق آمپول ِ« حقوق بشر » به مردمان!
چگونه رفراندم ، خودش ، براندازنده میشود؟



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=secularity17_2

درکلاس هفتم در دبیرستان فیروزبهرام ، دبیری برای انشاء و فارسی داشتیم که روزی دم از آینده و « معجزات علم » میزد . همه شاگردان ، افسون سخنان اوشده بودند . ازجمله میگفت که علم ، بجائی میرسد که دیگر انسان ، نیاز به خواندن وفهمیدن گوته و شکسپیر و اندیشه های فلاسفه مانند کانت و هگل و ... و ریاضیات و هندسه و... نخواهد داشت . انسان برای دانستن وفهمیدن هریک ازآنها ، فقط لازمست که آمپول گوته یا شکسپیر یا هگل و.... را به خود تزریق میکند ، و گوته و شکسپیر و هگل و.... جذب وجود او میشود. شاگردان ، به ویژه تنبلهای کلاس، حسرت چنین روزگاری را میخوردند . گمان میکنم که هنوز خیالات آن دبیر، درمغزبسیاری از روشنفکران ما زنده ودرکار است . آنها ، میانگارند که با ترجمه لایحه حقوق بشرو خواندن آن ، حقوق بشر بطور معجزه آسائی ، به ما تزریق میشود . میانگارند که نوشته شدن « جدائی دین ازحکومت » در قانون اساسی ، آمپولیست که فوری به همه آخوندها تزریق میشود ، و کارخودش را در وجود آنها در یک لحظه میکند . اندیشه « اعجاز» درما میماند ، فقط تغییر شکل میدهد . روزگاری ، پیامبران ، معجزه میکردند ، اکنون ، علم و قانون اساسی و رفراندم و مدرنیسم و پست مدرنیسم ، معجزه میکنند . سکولاریته ، درست ، تبعید ِ شیوه ِ اندیشهِ اعجازگریست . هیچ قدرتی فراسوی ما و غیرازما نیست که مارا با یک ضربه ، تحول یا تغییر بدهد . بلکه مسئله بنیادی سکولاریته ، آوردن این اصل تحول دهنده و آفریننده ، به درون ِخود انسان ، به درون ِ خود جامعه وملت ، در زمین خاکیست . اصل آفریننده و ابداع و نو آوری و نوشوی وتغییر دهی ، در میان خودِ افراد انسانی ، درمیان ضمیر سراسرجامعه ، جامیگیرد . خود فرد ، نیروی تغییر دهندگی خود را دراجتماع و سیاست ، درمی یابد . خود ملت ، به نیروی تغییر دهنده خود ، در نظام و قانون و اقتصاد و سیاست ، آگاهی می یابد ، و تصمیم میگیرد که این نیرو را به کار ببرد . ما منتظر نیروی معجزه گری در فراسوی خود ، در فراسوی جامعه و ملت ، نمی نشینیم ، تا به فریاد ما برسد ، و مارا از چنین وضعی ، نجات بدهد . این نیروی معجزه گر و نوکننده و براندازنده و پوچ سازنده ، در خود ما ، در خود ملت و جامعه ماهست ، که تا کنون ازآن بیخبر بوده ایم ، که تا کنون نمیگذاشتند ازآن باخبرشویم . موقعی اصل « جدائی حکومت از دین » ، موقعی نوشتنش در قانون اساسی یا سندی و لایحه ای دیگر ، ارزش دارد ، که چنین واقعه ای ، در افراد رویداه باشد، یا درحال روی دادن باشد . به عبارت دیگر ، « دین آسمانی » ، « دین انسان خاکی » گردد ، دینی در میان خود انسان گردد . به عبارت دقیق تر ، « دین » ، آسمان و آخرت و « زمان بیکرانه فراسوی زمان را » و ملکوت و ترانسندسtranszendenz را ترک بگوید ، و « دین انسانی » گردد .« دین درفرهنگ ایران ، بینش آفریننده و نوآوری بود که از درون خود هرفرد انسانی ، پیدایش می یافت » . دین درفرهنگ ایران ، سکولاربود . به عبارت دیگر ، « اصل آفرینندگی بینش ، در میان خودفرد بود ، و فرد ، خودش ، اصل آفریننده بینش بود، و این بینش به او نیرو میداد که آنچه میاندیشد ، به کار ببندد . دین ، هنگامی سکولار میشود که ، ویژگی آسمانی بودن ، آخرتی بودن ، ملکوتی بودن ، فراسوی زمان و مکان بودن را رها کند ، و جای، در میان انسان خاکی دراین زندگی بگیرد ، و درباره « خوشزیستی در همین زندگی » بیندیشد، و بیندیشد که چگونه میتواند « همه جانها را بدون تبعیض » ،شاد و خرّم کند . اینجاست که خود دین ، سکولارمیشود . اینکه گفته میشود ، دین ، امرخصوصی بشود ، عبارتیست تنگ و بسیارسطحی ، از این تحول ژرف و ریشه ای انسان . همه آموزه های ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، اصل آفریننده بینش و عمل را از فرد انسان ، تبعید کرده اند . درواقع ، انسان را ازخود ، بیگانه ساخته اند . انسان ، هنگامی « ازخود ، بیگانه میشود » ، که از « اصالت دربینش » واز « اصالت درعمل » بیفتد . اندیشه معجزه گر و ُمنجی ، هنگامی پدیدارمیشود که انسان ، اطمینان خود را به آنکه خود ، میتواند بیندیشد و میتواند با بینش خود ، عمل کند و تغییر بدهد ، از دست بدهد . وقتی فرد انسان ، سرچشمه بینش شناخته میشود ، به اصالت خود میرسد . این « دین ِسکولار » ، « دین » ، درفرهنگ ایران بود . هنوز درکردی ، واژه « دین » ، بهترین گواه براین است . «دین » درکردی ، به معنای زائیدن و دیدن است . دین دراوستا ، معنای « اصل مادینگی » را دارد . درواقع ، « دین » درفرهنگ ایران ، بینشی بود که از ژرفای وجود خود فردِ انسان ، در برخورد با تجربیاتش ، زاده بشود . این دین ، این بینش خود زای انسان خاکی ، سپس با ادیان ابراهیمی و الاهیات زرتشتی ، به آسمان ، تبعید شد ، وانسان ، از اصالت دربینش افکنده شد . « دین » درفرهنگ ایرانی ، چیزی نبود که کسی یا رسولی یا پیامبری ، به انسان « بدهد » ، یا به انسان « بیاموزد » . دین ، نیروی زاینده بینش درخود انسان وازخود انسان بود ، که فقط نیاز به دایه ، یعنی قابله وماما داشت که آنرا بزایاند . دایه یا پزشک ، یارو یاور در زایمان آن بینش که دین نامیده میشد ، ازانسان بود ، نه دهنده یک آموزه و شریعت ، که انسان را راهبری بکند . سیمرغ که خدای ایران بود ، خود را دایه ای میدانست که بینش را از انسانها میزایاند . این حقیقت دین و دین حقیقی بود .
با آمدن ادیان نوری ، چه ادیان ابراهیمی و چه الهیات زرتشتی ، ما ازاین « دین » ، هزارها فرسنگ دور افتادیم . « دین » با آمدن این ادیان ، « بینشی ثابت، و از پیش ، تعیین گردیده شد ، که انسانها باید بدان ایمان بیاورند » . « ایمان به یک آموزه و شریعتی » ، دین خوانده شد ، و جانشین « دین » ، به معنای « بینش زاینده ازخود فرد انسان » گردید . درواقع ، « ایمان پیداکردن بسیارمحکم » ، جای « زائیدن بینش ازخود » را گرفت . گرانیگاه ، ازاین پس ، خود « دین » نیست ، بلکه « ایمان » است . البته این آموزه وشریعت و بینش و علم و هدایت ، آسمانی و متعالی و« برین وفرازپایه » ساخته شد ، که واسطه ای آنرا فرود میآورد . مسئله اصلی ازاین پس ، امتحان کردن « اندازه ِ ایمان به این بینش » ، و فهم درست این بینش است ، نه « انگیختن انسان ، به زایندگی و آفرینندگی در بینش » . چیرگی ادیان ابراهیمی ، و رواج این مفهوم از « دین » ، چنان قویست که همه با ناباوری ، به مفهوم ِ« دین » درفرهنگ ایران مینگرند ، و دین را ، همین مفهوم رایج و متداول میان ادیان ابراهیمی میدانند . درحقیقت ، مسئله بنیادی بشریت ، آنست که چگونه میتوان « دین آسمانی » را « دین انسان خاکی » ساخت . نیازی به « جدائی حکومت ، از دین ، به مفهوم ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی » نیست ، بلکه نیاز بدانست که دین ازسر، سکولاربشود ، و دین ، نیروی زایندگی بینش در میان فرد انسان گردد . با چنین کاری ، دین ، به مفهوم اصلیش بازمیگردد، و این تحریفات دوسه هزار ساله را بکنارمیزند ، و آسمان و آخرت ( فراسوی زمان ) و ملکوت را ترک میکند ، و از تبعیدگاهش ، ازسر به جایگاه اصلیش که درمیان انسان (=دل یا ضمیراست) باز میگردد ، و بخودی خود ، همه مسائل سکولاریته ( ازجمله همین نیاز به جدائی حکومت از دین ) ، ناپدید میگردد .
دین ، از نو ، انسانی میشود . اصل آفرینندگی بینش و ابتکارعمل و یقین از اندیشه و عمل خود ، به میان فرد میآید ، وفرد ، اصل آفریننده بینش و اصل ابتکار عمل میگردد . دین ، ویژگی آسمانی بودن و متعالی بودن و آخرتی بودن و ملکوتی بودن را رها میکند و جایگاهی در میان ِخودِ فردِ انسان می یابد . به عبارت دیگر، دین ، سکولارمیشود . دین ، نیروی آفریننده خصوصی فرد میگردد . به اصطلاح فلسفی « تعالی Transzendenz als Mitte ، میان خود انسان قرارمیگیرد » . اینکه دین ، امر خصوصیست ، معنای منحط و تنگ و سطحیش را رها میکند ، و دور میاندازد ، و معنای « آفرینندگی بینش از سرچشمه ِ خود ِ فرد انسانی » را پیدا میکند . این تجربه بی نظیرو ژرف و پهناوریست که فرهنگ ایران ، هزاره هاست آن را یافته است ، و درضمیر هرانسانی ، نهفته و خفته است . مسئله بنیادی ما ، بسیج ساختن این تجربه بی نظیرفرهنگیست ، که چهره ای ویژه به مسئله کنونی « جدائی حکومت از دین و سکولاریته » میدهد .
ما اکنون در واقعیت ، با مفهومی از « دین » روبروهستیم که ادیان ابراهیمی و الهیات زرتشتی ، آنراهزاره در اذهان ما جا انداخته اند ، و مفهوم اصلی دین را ، در اذهان همه ، بیگانه و غریب و موهوم ساخته اند . اینست که ما در رویاروئی با این واقعیت ، باید همزمان باهم ، دو راه را بپیمائیم . 1- ازسوئی مردمان را با مفهوم اصیل دین از فرهنگ ایران ، آشنا سازیم و چنیی بینشی رادراجتماع و میان افراد بپرورانیم و امکان پیدایش چنین بینشهائی را ازسر فراهم سازیم و 2- ازسوی دیگر، ببینیم که چگونه میتوان این « گره کور حکومت و دین » را میتوان ازهم گشود؟
البته امروزه دراثر مغشوش بودن مفاهیم حکومت ( state=Staat) و دولت ( government= Regierung) در اذهان ، بسیاری نمیتوانند میان عبارت « جدائی حکومت از دین » و عبارت « جدائی دولت از دین » ، فرق بگذارند، و منجلابی از اغتشاشات فکری و سیاسی درمجلات وسایت ها و رادیوها و تلویزیون ها ایجاد شده است . جدائی حکومت از دین ، با جدائی دولت از دین فرق دارد . « دولت » میتواند با شرائطی ویژه ، مذهبی یا دینی یا حزبی باشد ، ولی حکومت ، نباید هیچگاه دینی و مذهبی ( به معنای ادیان ابراهیمی و زرتشتی ) باشد .هرچند این عدم تمایز دقیق ، بیش از بیست سالست که در آثارمن تکرارشده است و برخی نیرآنرا بدون ذکر ماءخذ بکار برده اند، ولی هنوز محکم بجای خود باقیست . در موقعیت کنونی ، در رویاروئی با ادیان ابراهیمی ، ما نیازبه « حکومت بین المذاهب و حکومت بین الادیان » و بالاخره « حکومت بین الاقوام » و « حکومت بین الاحزاب » داریم ، نه به « حکومتی که فقط جدا از یک مذهب یا یک دین » است ، نه به حکومتی که فقط جدا از یک قوم یا از یک حزب است ( درمقاله ای جداگانه ، بطورگسترده بررسی خواهد شد ) . فورمولی که امروزه درمورد دین بکار برده میشود و گفته میشود « جدائی حکومت از دین » ، این فورمولیست که فقط دریک « برهه از تاریخ اروپا » ، درست بوده است ، و یک فورمول ، بسیار منفی است و کاربردش ، سبب پرخاش اهل مذهب و دین میشود .
تفاوت تجربه فرهنگ ایران از « دین » که وجودش ، بی نیاز از « ایمان » است ، با تجربه ادیان نوری از« دین » که برای موجودیتش ، نیازتام به « ایمان » دارد ، دراینست که گرانیگاه دین (= زایش بینش ) درفرد است ، و جامعه باید ، «خوشه این بینشهای فردی » باشد . « دین ، یا سرچشمه بینش زایشی ، درمیان فرد انسان است » . ازاینرو تصاویر « تخم و خوشه » ، دراین تجربه ، نقش بنیادی را بازی میکند . درحالیکه گرانیگاه دین ( آموزه آسمانی ، علمی که از روشنی مطلق خدا برخاسته ) ، « تنها ، یک میان ، درکل اجتماع» باید داشته باشد ، تا همه انسانها را مانند « اجزاء » به هم بپیوندد و ازآنها یک کل بسازد .« هرجزئی ، تابع کل است و باید اطاعت ازکل بکند و درچسبیدن به کل ، معنا و روح پیدا کند » . درفرهنگ ایران ، فرد ، پیکریابی « کل دردرون جزء » است . فرد، درفرهنگ ایران سرچشمه آفرینندگی بینش و عمل است . درحالیکه دراین ادیان ، فردیت ، سرچشمه آفریننده بینش دینی نیست . فرد ، فقط در « ایمان آوری به آن دین ، که تنها میان آفریننده کل ِ اجتماع »است ، میتواند خود را پدیدارسازد .فرد درواقع ، فاقد آفرینندگی بینش دینی است . فردیت دراین ادیان ، از « سرچشمه آفرینندگی بینش دینی » میافتد، و فقط نقش « ابتکار درایمان آوری ، به بینش ِموجودِ دینی دارد ، که به او عرضه میشود» .
فردیت دراین ادیان ، فقط در رابطه با « مسئله پاداش و کیفر » ، پیدایش می یابد ، نه در رابطه با « سرچشمه بینش و عمل » بودن . انسان ، دراین ادیان ، فرد است ، چون مسئول اجراء ُحکمیست که این بینش دینی میطلبد . اگرطبق آن رفتارکند( جزء آن کل میشود ) ، پاداش، و اگر طبق آن رفتارنکند ، گناهکارو مجرم و خطاکارشمرده میشود و کیفر می بیند ( جزء دورافکنده وبی معنا و بی میان میگردد ) . البته تصفیه حساب دقیق و کامل ، فقط در آخرت ممکنست که بینش مطلق نوری ، میتواند به جزء جزء کارها رسیدگی کند . اینست که فردیت ، حافظه همه کارها و اندیشه ها و گفتارهای خود است . وارونه این تصویر، فرد ، درفرهنگ ایران ، تخم (= مر+ تخم = مردم ) بود ، و هرتخمی یا مینوئی ، تخمی در درونش داشت ، که بهمن ( مینوی مینو = تخم درون تخم ) خوانده میشد ، که « سرچشمه آفرینندگی و بینش » بود. این دو تصویر، کاملا متفاوت ازهمند . این تصویر دوّم ، در درازای تاریخ ، برای ساختن ِ« اجتماع بزرگ»، کاربرد آسانتری داشت ، و سهلترمیشد آنرا به کاربست . یک ُکل یا یک جامعه ساختن ، که افراد آن ، فقط « اجزاء آن کل » شمرده شوند ، که فقط « یک میان » یا « یک روح » داشته باشد ، و گرانیگاه روی « ایمان به یک دین » باشد ، بسیار آسانتر قابل اجراء است که جامعه ای از « افراد ساخته بشود ، که هرکدام ، سرچشمه بینش و ابتکار درعمل » است ، و گرانیگاه ، روی « سرچشمه آفریننده بودن فرد » گذاشته شود .
گرانیگاه این ادیان در انسانها ، مسئله « ایمان » است ، چون دین ، یک واقعیت ثابت و مطلق و معلومست که نیازی به آفرینندگی بینش ازخود انسان ندارد ( توجه به تفاوت دومفهوم ایمان و دین شود ) . اینست که در رویاروئی با این ادیان ، باید بیشتربه مسئله ایمان درانسانها روی آورد ، تا خود آن اموزه و شریعت و کتاب . باید با آشنائی با روشهای گسستن و بریدن ، از ایمان ها کاست ( در آثارمن بررسی مفصلی در باره روشهای گسستن شده است که کمترکسی بدان توجه نموده ) ایمان به آموزه و شریعت را کاست ، تا ازسر،« امکان جوشش بینش ژرف » درخود انسانها ، بازگشوده گردد . عرفا با اتکاء به پیشینه ای که درفرهنگ ایران داشتند ، کوشیدند، اولویت « عشق و محبت یا مهر وهمبستگی همه انسانها » را ، بر هرگونه ایمانی ( ایمان و کفر، دو گونه ایمانند ) نشان بدهند . ایمان به این و ایمان به آن( که کفرخوانده میشود ) ، دنیا را به دوبخش ازهم پاره میکند ، و به یکی مهر، و به دیگری کینه میورزد . ولی عشق ، برضد چنین مرزبندیها و دیوارکشیدنهاو تقسیم بندیهاست . درعشق ، هر دینی که کین بیافریند ، دین نیست . همین اولویت عشق برهرگونه ایمانی ( فراسوی ایمان و کفر ) ، از « ارزش ایمان » دراجتماع میکاهد ، یا موءمنان به هرآموزه ای را بدان ترغیب میکند ، که ایمان خود را ، در راستای عشق بفهمند . این یک شیوه گسستن از ایمانست ، که « غیر موءمن به دین خود را » ، کافرومشرک و ملحد میداند . درادیان ابراهیمی ، عشق ، تابع ایمانست . درفرهنگ ایران و عرفان ، ایمان باید تابع عشق باشد.
یکی از شیوه های گسستن ، اندیشیدن فلسفی است . به همین علت « ایمان به دین» ، دشمن سرسخت فلسفه است . فلسفه ، چون در « مفاهیم » میاندیشد ، طبعا « تهی از تاریخ » است . هر « مفهومی » ، هنگامی روشن است ، که مرزبندی شود ، و آنچه تاریکست ، دور بیندازد . اینست که تفکر فلسفی ، هزاره ها « خالی از تاریخ ، خالی از سّنت ، خالی ازبستگی به گذشته » بوده است. در تفکر فلسفی ، به آسانی میشود ، سنت و تاریخ و ایمان را کنارگذاشت . یک اندیشه ، هنگامی به معنای دقیق ، فلسفی است ، که ازخودش آغازکند . برای اینست که انگیختن ذوق « فلسفی اندیشی در اجتماع » ، به « گسستن از ایمان به این دین ، و یا ایمان به آن ایدئولوژی » میکشد . البته درجامعه ایران ، پیروی و دنباله روی از فلاسفه غرب ، مُد شد ، که هزارفرسنگ از« فلسفی اندیشی » فاصله دارد .
پیروی از مارکسیسم درایران ، به هیچ روی ، مردم را به « اندیشیدن فلسفی » نیانگیخت ، بلکه همان ویژگی « ایمان » را در شکل تازه ای پرورد، و نیرومند ساخت . طبعا روند گسستن واقعی دریک اجتماع ، یک تفکر غیر تاریخی ، یک تفکر ضد تاریخی وضد اسطوره ای ، یک تفکر بی تاریخ و بی اسطوره و بی گذشته و بی سنّت ، به وجود میآورد . درواقع ، وقتی ما همه دلایل خود را بر « عقل خالص » استوارمیسازیم ، همین « گسستن از تاریخ » را انجام میدهیم ، و بی کوله بار تاریخ و سنّت میاندیشیم . در غرب ، « حقوق عقلی » ، جانشین « حقوق فطری » شد ( همان چیزی را که ما امروزه بنام حقوق بشر میشناسیم ) . هم جنبش « بازگشت به طبیعت » درغرب ، یک جنبش گسستی بود ، و هم « بازگشت به عقل » ، ادامه همان گسست بود .
تجربه مستقیم انسان از « طبیعت » ، میکوشید جانشین ایمان شود . همانسان « با عقل خود اندیشیدن » ، میکوشید که جانشین ایمان گردد . « عقل » ، فقط بر پایه « مفاهیم خود » ، کارمیکند ، و خود را یک ضربه با وضع کردن این مفاهیم ، از قید پیشینه ها و سنت ها و ایمانها ، آزاد میسازد . انقلاب فرانسه ، استوار بر چنین مفهومی از« عقل » بود . همان عبارت که دکارت در فرانسه گفت : « من میاندیشم پس من هستم » ، به خودی خود ، ویژگی « عقلی » را نشان میدهد که « تاریخ و هرگونه پیشینه » را نفی و طرد میکند. طبعا چنین عقلی ، تابع « آموزه های دینی که از گذشته آمده اند » ، نمیشود . اساسا عقلی که چون میاندیشد ، هست ، دیگر عقل اسلامی نیست . این عقل ، عقلست ، چون بی آموزه الله ، میاندیشد، و ازهمین اندیشه خود ، انسان ، هستی می یابد . این عقل ، « عقل تابع ، یا عقلی را که آلت وافـزار ایمان بشود ، یاعقلی را که برای اندیشیدن به قرآن یا تورات و انجیل ، به عنوان عصا ، نیاز دارد » اساسا ، عقل نمیشمارد . اگر اجتماعی یا ملتی ، باچنین عقلی بیاندیشید ، میتواند برپایه اندیشه ها و خواستهای خود و آزاد از گذشته دینی خود، وآزاد از بار تاریخی خود ، به وجود بیاید . انقلاب ، دراصل به معنای « بازگشت به اصل خود درگذشته » است ، ولی با پیدایش « اندیشه پیشرفت » درغرب ، انقلاب ، مفهوم دیگری هم پیدا کرد که « حرکت بسوی پیش باشد ». انقلاب ، فقط موقعی بسوی پیش است که حد اقل ، از بخش بازدارنده و فلج سازنده سنّت و تاریخ و آموخته ها ، بگسلد ، تا بتواند نظامی تازه بیافریند . واین با پیدایش وبسیج شدن چنین عقلی دراجتماع ممکن میگردد . اینگونه عقل ، هرچند در یک برهه از تاریخ ، به « گسستن از گذشته در انقلاب » یاری میدهد ، ولی « این خلاء تاریخی که با چنین عقلی در فلسفه » درجامعه ایجاد میشود ، بزودی همه « ارواح و شبح های دینی دورافکنده در گذشته » را با شدت بیشتر زنده میسازد . البته چنین عقل دکارتی و ولتری درایران ، بکار انداخته نشد ، که هستی خود را ، پیآیند اندیشیدن خود بداند . ترجمه اندیشه ها و خواندن آنها ، با تجربهِ « خود اندیشی » هزاران فرسنگ ، فاصله دارد .
ولی مشروطه در ایران ، تنها خیزش وجنبش چند روشنفکر نبود . مشروطه ، یک برآیند بیدارشدن « منش ایرانی رویاروی اسلام » را داشت ، که ناگهان ازجا برخاست . البته این خیزش منش و روح ایرانی ، همراه با جنبش علیمحمد باب بود . این نخستین بار بود که یک ایرانی ، ادعای مهدویتی میکرد که درپایان ، از قرآن و اسلام ، به کلی « میگسست » و ادعای تاءسیس دینی تازه با کتابی تازه میکرد . باب با جنبشش ، زلزله ای سهمگین به دستگاه آخوندی و اسلام انداخت . او بود که اسلام را با یک ضربه ، منسوخ ساخت . هرچند پیروانش، تحت پیگرد قساوتمندانه آخوندها واقع شدند ، و هزاران نفر ازآنها ، جان خود را دراین راه باختند ، ولی باقیمانده این پیروان بودند که درایران بیش ازهمه ، تشنه آزادی بودند، ومزه نبود آزادی را تا ژرف جانشان چشیده بودند، ازاین رو همه آنها ، زیر درفش مشروطه خواهی ، به مشروطه ، جان و رونق و رمق دادند . آنانکه به تاریخ مشروطیت میپردازند، دراثر هراس از دستگاه آخوندی ، و یا دراثر ته مانده دیده مارکسیتی که هنوزهم دارند ، که هرچیزی باید به زیر بنای اقتصادی باز گردد ، یا آنکه هرجنبشی درایران باید فقط واکنشی از غرب وترجمه ای ازغرب بوده باشد ، این جنبش را نادیده میگیرند . انقلاب مشروطه ، با خیزش تازه ِ ملیت و فرهنگ ایران ، و با جنبش بابیه که ایرانی را ازسر، سزاوار آن دانست که خود را « مظهرحق » بخواند ، با برآیند « واردات روشنفکری از غرب » ، آمیخت . جنبش مشروطه ، تنها یک تقلید از غرب نبود ، بلکه یک زایش تازه ملت ایران بود . باب که در 22سالگی بُن چنین گسست عظیم تاریخی بود ، تصویر فرهنگ ایران را از« جوان و «ابتکارجوانی درنوساز برپایه گستاخی در گسستن ازگذشته » برافروخت. او دنباله رو ایرج و فریدون و همه خدایان ایران بود که همه جوان بودند، و این منش جوانیست که نوسازی را با گسست ازگذشه آغاز میکند . به همین علت ، انقلاب مشروطه ، زخم مهلکی به بیضه اسلام و تشیع زد . پیدایش « اسلامهای راستین دراین چند دهه » که تاکتیکی بیش برای تجدید حکومت شرع درایران نبود ، واکنشی به همان زخم مهلک بود . ملت ایران ، میخواست با فرهنگی نوین ، ازسر زاده شود و بپا خیزد . و نسخ اسلام بوسیله باب ، هرچند ازهمه ، مسکوت گذارده شد ، و توبه نامه برای او جعل گردید ، نماد ِ همان اراده آهنین ملت ایران ، برای« گسست کامل » از اسلام بود ، که چیزی جز بخشنده هویت ملی به عرب نیست . باب با چنین ادعائی ، بیان نخستین تابش اندیشه « جدائی حکومت ایران از اسلام درهرشکلش » بود .
« گسست باب از اسلام و قرآن» ، استوار بر ایده « مرجعیت الهی » که باب داشت بود . این « نسخ » کردن بی نظیر تاریخی درمسیحیت و اسلام ، گسستن بود ، ولی « گسستن افراد ملت ، با مرجعیت درونی فردی ِ خودشان ، و بالاخره با مرجعیت خرد کاربند ِ خودشان » نبود . ُگسست باب از راه « نسخ، با مرجعیت الهی » ، فرصت بسیار بزرگی درایران بود که نیاز به ادامه دادن همان گسست ، از راه « ضمیروخردفردی » مردمان داشت .
این کار با بسیج ساختن تئوری عرفان در باره ضمیر ( تو کئی دراین ضمیرم که فزونتر ازجهانی .... = خدا درخود ) در گستره اجتماعی و سیاسی ازسوئی ، و بسیج ساختن « اندیشه فردوسی که خرد ، کلید همه بندهاست » ، ممکن بود .
روشنفکران ، بجای واردات غربی و تقلید ازآن ، بایستی این دو برآیند را ، بلافاصله پس از خیزش باب و شاگردانش که نیازفوق العاده به آزادی داشتند ، بسیج سازند ، تا خود فرد انسان ، « مرجعیت به چنین ُگسستی از اسلام و قرآن » بیابد . مسئله ما چنان که پنداشته میشود ، رد کردن محتویات اسلامی و انتقادکردن ازقرآن و شریعت نیست ، بلکه مسئله بنیادی ، مسئله برخورد با « ایمان و نیاز به ایمان » و « نیاز به دلیری به گسستن از بسیاری ازآموخته ها و پیشینه ها و سنت ها و آموزه هاست » که بدون آن ، امکان نواندیشی ونوسازی اجتماع و سیاست و حکومت نیست . کسیکه نیازبه ایمان دارد ( یعنی عملا کوریست که بی عصا نمیتواند راه برود ، یا لنگیست که بی عصا نمیتواند برپای خودش بایستد ) ، با رد کردن و انتقاد کردن از اسلام یا هرآموزه دیگر ، دست از ایمان خود به آن نمیکشد ، بلکه میکوشد که اسلام را ، به هر ترتیبی شده ، فراسوی این ردیه و انتقاد ببرد . هرموءمنی ، دینی را که به آن ایمان دارد ، نجات میدهد ، تا بتواند بوسیله آن برپایش بایستد ، یا بتواند بدون بینش خود ، راه برود . دین ، تنها ، موءمن را نجات نمیدهد ، بلکه هرموءمنی دین خود را نجات میدهد ، چون نیاز به نجات دهنده دارد . ایجاد « یقین ازخود جوشی ضمیرانسان» ، یا « خرد کاربند و سامانده انسان » ، رفع نیاز به ایمان ( به هر دینی و هر ایدئولوژی و هرمسلکی ) و یافتن نیرو و دلیری برای گسستن ایمان ، از هردینی و هر ایدئولوژی و مسلکی هست . باچنین اقدامی ، رویارو شدن با « دین اسلام ، بویژه مذهب شیعه دوازه امامی اش » ، ریشه ای ژرف می یافت که میتوانست « جنبش مشروطیت » را به آسانی ، حمل کند . با چنین کاری ، به خود آئی ملی و خیزش ملت ایران ، ویژگی خودش را پیدا میکرد .
این دومفهوم « ضمیر» و «خرد کاربند» که از عرفان و ازفردوسی هستند ، ریشه در همان مفهوم « دین در فرهنگ ایران » دارند که « فرد را ، اصل اندازه میداند » ، و وارث همان ایده هستند . این کار، فکر ایرانیان را به خود اندیشی میگماشت . ایرانی که خودش « مظهرحق» و « معیارقانونگزاری نوین » درباب شد ، همان ایرانی بود که ، خودش ، خدا را درخودش داشت ، و با یقین به چنین مرجعیتی درخود ، میتوانست ، قانون بگذارد و نظام بسازد و با خرد خودش، داوری کند .
جنبش باب دراین راستا ، به کلی سترون ماند، چون آنان که خودرا روشنفکر مینامیدند ، متفکر نبودند . « روشنفکرانی که خود ، و ازخود نمیاندیشند » ، یک مقوله شرقی است . البته روشنفکری که خود، متفکرنیست ، روشنفکرهم نیست . گسستن درنسخ با مرجعیت الهی ، به گسستن فرد انسانی با مرجعیت ضمیر وخرد ، درایران ، واقعیت نیافت . افزوده براین که گوهر ایرانی با « عقل سرد غربی » ، پیوندی نداشت و ندارد ، و نیازبه رستاخیزِ« خرد گرم وسرخ » خود دارد . واردکردن اندیشه های غربی که همه زاده این « عقل سرد » هستند، درایرانیان ، ریشه ژرفی نداوانیده و نمیدواند .