Tuesday, May 13, 2008

- 16 -

فرهنگ اصیل ایران
زندگی کردن درگیتی را
جشن ِ همیشگی ِعروسی میدانست
زندگی درگیتی ، سعادتِ نقداست
کارکردن درگیتی ، عشق ورزی با گیتی است
درفرهنگ ایران، سعادت باید نقد باشد
سعادت درآخرت ،
برضد فرهنگ ایران است



منوچهرجمالی



http://www.jamali.info/secularity/index.php?page=secu14_2

فرهنگ ایران ، همه « جهان» را که خداهم ، زنجیره ای ازهمان جهان(گیتی) بود ، « به هم بسته » میدانست . به سخنی دیگر، در جهان و زمان و انسان و خدا، هیچگونه بریدگی یا کرانمندی ، وجود نداشت . هیچکدام از دیگری ، بریده و جداشده نبود. خدا ، هستی بریده ازگیتی نبود ، بلکه خدا به گیتی( دنیا) تحول می یافت. رابطه انسان با« گیتی » همانگونه بود ، که با «خدا» بود . انسان، همانگونه که با خدا در رابطه « جشنی» میزیست ، با گیتی(= دنیا) هم در رابطه جشنی میزیست . هم خدا ، هم گیتی ، عروس انسان بودند . گیتی ، همان خدا ، همان « جانان» بود که با او هر روزی ازنو جشن عروسی را با او برپا میکرد . جهان و خدا ، لایتجزی بودند .
جمله جهان ، لایتجزی بُدست
چنگ جهان را ، جز یک تارنیست
وسوسه این عدد و این خلاف جزکه فریبنده و غرارنیست
خدا ، غنچه ایست که درگیتی، تبدیل به « گل خندان» میشود . ازاین رو به خدای ایران ، نام « گلچهره » و « گلشهر» و « گل کامکار» و « گلشاه » و « گل سوری » و« گل همیشه بشکفته » داده بودند . انسان باخدا برسرخندیدن باهم مسابقه میگذارند :
امروزگرو بندم ، با آن بت شکرخا
من خوشتر میخندم ، یا آن لب چون حلوا !
من نیم دهان دارم ، آخرچقدر خندم
او همچو « درخت گل » ، خنده است زسرتا پا
خنده ، نخستین تابش و پیدایش ِ « هومان »، ارکه جهان است . و نخستین تابش و پیدایش ، سپید و سرخ است ، ازاین رو« اروس = عروس» نامیده میشود . درکردی ، یکی ازمعنای « هو» که پیشوند « هومان» است ، خنده است . و « خه نان » که از واژه « خه ن = خنده » ساخته شده ، به معنای « شکفته شده و بازشده » است ( شرفکندی ) . خدا درتکوین یافتن ، میخندد ، میشکوفد و به همین علت ، به حنا که رنگ سرخ ( رنگ پیدایش وشادی باهم دارد ) « خه نه » گفته میشود که به معنای خنده هم هست . و ازاین رو رسم عروسی ، حنا بندان ( خه نه به ندان ) است .
انسان ،همانگونه که به خدا ، مهرمیورزید ، چون خدا ، زیبابود ، چون خدا ، عروسش بود ، همانگونه به گیتی مهرمیورزید، چون زیبائی خدا ، درآن گسترده شده بود . خدای زیبا ، نیاز به قدرت ورزیدن در امرونهی ندارد. ازاین رو همانسان که خدا ، با کشش ِزیبائیش ، با لبخندش ، با امید به وصالش ، دل انسان را میرباید ، همانسان ، انسان به گیتی و طبیعت مهرمیورزد . همانسان که جان و جانان برایش مقدس بود ، گیتی ( دنیا) برایش مقدس بود . وقتی امروزه گفته میشود ، «این جهان فانی » و «آن جهان باقی» ، نه تنها بیان دوگونه « زمان بریده ازهم » هست ، بلکه بیان قبول « بریدگی» درکل هستی یا جمله جهان است . وقتی گفته میشود : خالق و مخلوق ، این بیان قبول « بریدگی» است . وقتی گفته میشود « دنیا و آخرت » ، این باور به بریدگی است . وقتی ما این شعر زیبای حافظ را میخوانیم که
برلب جوی نشین و« گذرعمر» ببین
کاین اشارت ز« جهان گذران » مارا بس
دربرگیرنده این معناست که زمان (= عمر) و جهان ، ازما « بریده » هستند ، ازاین رو «عُمر»و «جهان»، « ازما میگذرند » . البته ، چون در واقعیت ، آنها ازما بریده نیستند، احساس این گذر، چون احساس بریدگیست ، درد آوراست . احساس فنا و گذردر جهان ، انسان را پژمرده و افسرده و ماتمزده میکند . دنیا ، جایگاه ماتم میشود ، چنانچه با اندیشه « همبستگی جمله جهان » ، جهان واحد، جایگاه جشن و سور بود . این جهان و آن جهان ، هردوجهان سورند. آنچه ازما بریده و دریده میشود ، درد میآورد . این احساس بریدگی زمان ، نه تنها باخود غم و اندوه میآورد ، بلکه « بُن جنگ و نزاع » هم هست ، چون جهان را به دوبخش « دوست و دشمن» که باهم آشتی ناپذیرند ، تبدیل میکند . درفرهنگ ایران، تخم زمان و تخم انسان و تخم جهان ، یک تخم بودند ( به هم بسته بودند ) .« بهمن » و« بهرام» و« سیمرغ » باهم( سه تای باهم آمیخته ویگانه شده ) ، هم تخم زمان بودند، و هم تخم جهان، و هم تخم انسان یا جان انسان . تخم انسان ، همان تخم زمان بود . انسان با زمان باهم ، میروئیدند و با هم میافزودند ، یا بسخنی دیگر باهم ازنو میآفریدند . بنا براین زمان از انسان نمیگذشت ، یا انسان از زمان ، گذر نمیکرد . همچنین ، جهان و انسان، ازیک تخم بودند . طبعا ، انسان از گیتی (=دنیا) نمیگذشت . انسان ، همان جانی را داشت که گیتی داشت . انسان و گیتی ، « همجان » بودند . این همجانی است که در شعر مولوی « لایتجزی بودن جمله جهان » نامیده میشود .جهان یا دنیا ، درتحولاتش، ایجاد «احساس گذر» در انسان نمیکرد. برای ما درک چنین جهان بینی بسیار دشواراست ، چون این احساس « جهان فانی و یا گذران » از ادیان ابراهیمی، در اذهان ما ریشه ای ژرف کرده است ، و سکولاریته ، جنبشی است درست برای ، همین تغییر مفهوم و تغییر ارزش ِ زمان گذرا ، دراین ادیان . سکولاریته ، این درک است که ما بازمان ، باهم به پیش میرویم. زمان وما، دوجنبش جدا ازهم نیستیم. یکی نمی ماند و دیگری نمیگذرد . این مهم نیست که این ادیان این سکولاریته را بپذیرند ، بلکه این مهمست که در روان مردمان ، این احساس زمان ، نا آگاهانه، تغییر بکند . البته ایرانیان در زمان ساسانیان در زیر نفوذ الهیات زرتشتی ، درک دیگری از« زمان » داشتند ، که دراصل درفرهنگ سیمرغی خود پدید آورده بودند . این مفهوم از زمان ، انسان را به کلی از اصالت میانداخت. انسان دیگر، دروجودش « بُن نوسازنده و رستاخیزنده » نبود . تصویر « درخت زمان » که درشاهنامه میآید ، و نماد « نوآفرینی زمان » در پایان هست ، در « زند وهومن یسن » وام گرفته میشود ، و درست ، در راستای وارونه اش بکار برده میشود . محصول درخت زمان ، آهن آلوده یا تباهیست و درخت، درخود ، اصالت نوآفرینی ندارد . دراین تصویر درخت زمان ، دیده میشود که « درخت زمان » ، دارای شاخه های فلزی است ، و این شاخه ها، نمادِ عصرها یا دوره ها تاریخ هستند ( همان اندیشه seculum). ولی هرچه درخت بیشتر میروید ، شاخه ها ، از فلزاتی پست تر هستند ، که بیان انحطاط وفرو اُفتی هستند . درواقع ، حرکت همیشه انحطاطیست ( فرواُفتی است) . شاخه هفتم ، که شاخه فرازین باشد ، درست زمان تاخت وتاز عرب مسلمان به ایرانست ، و این شاخه ، از « آهن آلوده ، فرمانروائی بیدادانه دیوان ژولیده موی از تخمه خشم میباشد » . این «اندیشه از زمان » ، در دوره ساسانیان ، چیره بر روانهای مردمان بود و مردمان را به کلی بد بین به اجتماع و سیاست و حکومت کرده بود و نومید از « خردورزی » در همه گستره های زندگی کرده بود . خدای زمان ، خدای بیخرد بود ، برغم آنکه خدای کتاب نویس و حسابگربود. اهورامزدای دوره ساسانی ، زاده از چنین خدای زمان بود که همه کارهایش از روی بیخردی بود . این اندیشه الهیات زرتشتی بود. هرچه زمان میگذرد ، انسان و اجتماع وجهان ، از « اصل یا بُن ، که زرتشت وگشتاسپ » است ، دورتر میشود . گشتاسپی را که موبدان ، عصر طلائی میشمارند، همان شاه قدرت پرستی است که درشاهنامه برای قدرتخواهیش ، پسرش را قربانی میکند و نخستین بار برضد فرهنگ ایران ، اندیشه « جهاد دینی » را میآورد . برای گسترش دین زرتشت ، اسفندیاررا به جنگ اقوام میفرستد و همچنین برای تحمیل دین زرتشتی به جنگ رستم سیمرغی ، به جنگ رستم میفرستد . این گشتاسپ است که آموزه زرتشت را ، فاسد کرده و ازآن یک دین جهادی و تحمیلگر میسازد که در زمان ساسانی ، آزادی دینی و فکری را از ایران ریشه کن میسازد . این مرد ، با زرتشت ، تشکیل عصرطلائی زرتشتیان را میدهد !گذرزمان ، دراین تصویر ، نه تنها معنای « فنا » رادارد ، بلکه فزون ازآن ، به معنای« تباه ترشدن ، پلشت ترشدن ، بدترشدن وبالاخره اهریمنی ترشدن » نیزهست . در تصویر بالا ، اسلام همان اهریمنیست که اصل خشم ( یعنی ، پرخاشگری و خشونت و تجاوزگری وزدارکامگی ووحشت انگیزی) میباشد . با گذر « زمان گذران » ، چیرگی اهریمن بر جهان و اجتماع وانسان، میافزاید . آخرین شاخه زمان، چیرگی کامل اهریمن خشم و خشونت وقهرورزی است که اسلام باشد . این تنها ، فانی وگذرا بودن زمان نیست ، بلکه ، زمان گذرا ، با اهریمنی تر شدن جهان و اجتماع و انسان، کار دارد . انسان و اجتماع ، از« اصل ، که زرتشت و آموزه اش باشد» لحظه به لحظه ، دورترمیشود، وطبعا کم کم ازاصالت میافتد . درواقع ، گذر زمان ، با « پسـرفـت انسان و اجتماع » گره خورده است .انسان و اجتماع ، درگذر زمان ، پسروی میکند . اینست که « تصویر نجات دهنده » درهمه این ادیان نوری ، پیدایش می یابد . هرچه زمان میگذرد، بیشتر به « پس میرود » ، و نیاز به « نجات دهنده » میافزاید . درست در دوره ساسانی ، شاهان ساسانی ، مرتبا نام « بهرام » به خود میدهند ، چون مردم ، نیازبه « رستاخیر دین سیمرغی » داشتند، نه بازگشت به « زرتشت و گشتاسپ » . مردمان ، اصالت خود را در « فیروز بهرام = سیمرغ بهرام » میدیدند . سام وزال و رستم ، چهره های پهلوانی همان بهرامند . این بود که شاهنامه ، دراین راستا، شکل به خود گرفت و مجموعه داستانهای سیمرغیان و بهرامیان شد . در این تصویر درخت از زمان در زند وهومن یسن ، « اصالت »، دیگر درخود انسان و اجتماع نیست ، بلکه درخارج ازاوست . درچنین مفهومی از زمان ، درعیسی ، یا محمد ، یا زرتشت و آموزه و دین و شریعتشان ، اصالت هست ، و گذر زمان ، تاریک ترو کمترشدن امکان تجربه «آن اصل» است. اینست که دراین ادیان ، نخستین صحابه و حواری و پوروتکیشان که اصل را، مستقیما ، خود تجربه کرده اند ، اهمیت فوق العاده دارند . پیروان هرچه دورترند، از چنین تجربه اصیلی محرومند . بالاخره زمانی میرسد که « امکان تجربه اصل» به صفرمیرسد . بدینسان ، نجات دهنده ای، که اینهمانی با این برگزیدگان دارد، باید این اصالت را ازنو بیاورد . کسی ازنو باید بیاید، تا ازنو « دورافتادگان از اصل را که به کلی گمراه شده اند » ، هدایت کند . دراین مفهوم از زمان ، مسئله « تجربه کردن بُن خود انسان و اجتماع ازنو » مطرح نیست .این همان تصویر آمدن « مهدی » دراسلام، یا هوشیدرو هوشیدرماه و سوشیانت در زرتشتیگری، و ماشیه ،در یهودیت ، و بازگشت عیسی درمسیحیت است .
« اصالت یا بُن » درخود انسان ، و درخود اجتماع نیست . انسان بی اصل ، منتظرآمدن کسی هست که اصالت دارد. سکولاریته ، درست مسئله « تجربه کردن بُن خود ازنو، و درک اصالت خود » ، مسئله بنیادی است . امروزه هم جهان غرب ، بشیوه ای گلاویز با این دوگونه تجربه اصالت هست . اندیشه « پیشرفت درغرب» که با « اندیشه اصالت خود انسان » گره خورده است ، و خود انسان را « بُن نوشونده » میداند ، تنها معین کننده اجتماع غرب نیست . بلکه همعنان با « پیشرفت اقتصادی و صنعتی و علمی» ، اندیشه « پسرفت در زمان» در روانها،کارگذاراست . وجود انسانها در آمریکا ، نیمی مسحورپیشرفت ،و نیمی دیگر، مسحور پسرفت و دورافتادگی از اصالت هستند . تصاویر نجات دهنده در ادیان یهودیت و مسیحیت و اسلام ، که« پسرفت در گذر زمان » را تضمین میکنند ، ویرانگر و اخلالگر « پیشرفت اقتصادی و صنعتی و علمی » هستند .
درحالیکه ، در فرهنگ سیمرغی ، رویش درخت به فراز( بالیدن= فروهر= فر+ ورد )، جنبش بسوی « رسیدن به بُن نو آفرینی» هست . فرازدرخت ، خوشه سیمرغ = خوشه باز زائی و نو آفرینی است ، نه انحطاط. «اندیشه و احساس زمان » که درزمان ساسانی ، برروان مردم ایران چیره شده بود ، درکتاب « شکارچی و شکار گریزنده اش » بررسی شده است ، و در این بررسی « سکولاریته » نیز درمقالات گوناگون، بازشکافی خواهد شد . مردم ایران ، با چنین احساسی از زمان ، نشاط مقاومت و پیکار را از دست داده بودند ، و از خدای بیخرد ، چنین بازی واژگونه ای را بعید نمیدانستند . « جنبش ِ زمان » در فرهنگ سیمرغی ، جنبش از بُن به بُن ، یا از اصل آفرینندگی و نوشوی ، به اصل آفرینندگی و نوشوی است ، بسخنی دیگر، احساس « گذر» وجود نمی یابد . انسان و اجتماع ، ازیک بُن نوآفرینی ، به « بُن نوآفرینی دیگر» تحول می یابد و طبعا احساس گذر، پیدایش نمی یابد. درانسان و اجتماع ، همیشه بُن یا اصل ، حضور دارد . بُن یا اصالت ، همیشه درجنبش زمان، درانسان و اجتماع حاضراست .
مولوی این اندیشه را با عبارتی بسیار زیبا بیان میکند. میگوید که من مانند سر درخت هستم که همیشه از بُن خود دورمیشوم ولی همیشه ، شیره درخت ، دراوج دورشدن هم ، در وجود من روانست.
به سر درخت مانم که زاصل دورگشتم
به میانه قشورم ، همه از لباب گویم
درانسان واجتماع، همیشه « بُن یا اصل نوشوی ونوآفرینی» که « جان» هم نامیده میشده است ، حاضراست، ازاین رو انسان ، اصل شاد ی است . اینست که مولوی میگوید :
جان چیست؟ خم خسروان در وی شراب آسمان
زین رو سخن چون بیخودان، هر دم پریشان میرود
« جان » که بُن و اصل انسانست، باده شادی زا ، به عبارت دیگر« سرچشمه طرب زا»هست. رام که همان روان انسان باشد ، اینهمانی با « باده نوشین » دارد. همچنین سیمرغ که همان « جان= گیان» باشد ، اینهمانی با باده و نای دارد وهردو اصل طرب شمرده میشده اند .
نتانم بُد کم ازچنگی حریف هردل تنگی
غذای گوشها گشته ، بهر زخمی به هر تاری
نتانم بُد کم از باده ، زینبوع طرب زاده
صلای عشق میگوید به هرمخمور و خماری
درشعری دیگر، مولوی را « اسرافیل » میداند که نی مینوازد و اسرافیل ، همان سیمرغ یا خدای نای است ، چون پیشوند « اسرافیل » که « اسرو» باشد همان « سرو » هست که شاخ گاو مبباشد که آلت بادی همگونه نایست.
سرافیلست « جان تو » کز آوارش شود زنده
تهی کن « نای قالب » را ، که اسرافیل را « صوری»
جان انسان و زمان و گیتی ( دنیا ) درفرهنگ ایران باهم یک ریشه و بُن دارند، و به هم بسته اند. همانسان که زمان، هرآنی ، تحول یابی از یک بُن به بُن تازه است ، وهر شبانروزی ، تحول یابی ازبنی به بُن آفریننده تازه است ، جان هم ، چنین جنبشی دارد .
اندیشه « به هم بسته بودن زمان و جهان و انسان » ، برای بیان خود، اصطلاحات گوناگون می یابد، ودرشکلهای گوناگون چهره خود را مینماید . « به هم بسته بودن همه جهان، همه جانها(=جانان)، همه زمانها به هم، ازجمله دراصطلاحات 1- عشق 2- وصال 3- نقد 4- جشن عروسی 5- وقت یا « آن » .…. عبارت بندی میگردد . « وقت »، معرب واژه « vakt » درهزوارش است ، که به معنای « مادّه » ، یعنی اصل زاینده وآفریننده است)هزوارش ، یونکر) . سعادت و خوشی و شادی ، فقط در وصال نقد ، درجشن عروسی نقد ، در شادی ِنقد هست . سعادتِ نسیه ، سعادت نیست . « نسیه » ، نفی گوهرشادی و سعادتست ، چون « نسیه » ، بیان بُریدگی هست. آنچه در دست من نیست، بریده و جدا ازمنست ، به همین علت به نقد ، « دستادست » و« پیشدست، یا پیشا دست » میگویند . پیش دست بودن ، بیان حضورو نزدیکی کامل و پیوستگیست . درفرهنگ ایران ، جشن و سعادت و معنی ، باید نقد باشد ، وگرنه ، نسیه بودن ، بی جشن و سعادت و معنی بودنست . سخنی که معنایش نقد نیست ، بی معناست . سخنی که معنایش درخودش حاضر نیست ، بی معناست . زندگی که جشن و معنا وغایت درخود آن نیست ، زندگی نیست .سخنی و کلمه ای که هزارو چهارصد سال بعد ، معنای اصلیش را خواهد داد ، معنای نسیه دارد . این بود که درفرهنگ ایران ، « نخستین تابش ، یا نخستین مرحله پیدایش » ، گوهرآن چیز را مینمود .آنچه دریک اندیشه یا کتاب هست ، آنچه درخدا و حقیقت ،هست، درهمان نخستین تابش و پیدایشش درتاریخ ، نمودارمیشود . اینست که نخستین پیدایش ِبهمن ، یا « ارکه هستی » ، هُما یا سیمرغست . به عبارت دیگر، نخستین پیدایش و تراوش خردِ ِبه ، داد و راستی ومهر است. نخستین پیدایش سیمرغ ، 1- رام یا 2- آرمیتیی یا 3-جمشید هست . به عبارت دیگر، رام یا آرمیتی( زمین =گیتی) یا جمشید، گوهر سیمرغ را چشمگیرو ملموس میسازند . نخستین پیدایش بهمن ، یا خرد به ، بزم و جشن و شادی وخنده است ، ازاینرو ، بهمن ، « بزمونه» خوانده میشود . پیدایش ِبهمن یا « اندیشه به » ، در «بزم نقد» است . رام ، خدای موسیقی و آوازو رقص وشعر، گوهرسیمرغست ، چون نخستین پیدایشش هست . زمین و گیتی ، پیدایش سیمرغست . نخستین پیدایش بهمن ، عروسی بهرام و سیمرغ است . پس شادی وخنده ، نخستین پیدایش بهمن و گوهربهمن است . آفرینش ، خندیدن است . بهمن میخندد ، همان معنی را میدهد که بهمن میآفریند یا بهمن میاندیشد. شادی که انسان را نقد ، شاد نمیکند، بیان بریدگی درزندگیست . انسان ، پیش ِعروس ، خندان و شاد است . این حضورتنگاتنگ ، این نزدیکی تمام ،این نقد وصال ، شادی نقد است . انسان در وصال با عروس جهان ، شاد است. بقول مولوی :
رستم میدان فکر، پیش عروسان بکر
هیچ بود در وصال ، وقت تماشا ، ُترُش !
اینست که در فرهنگ ایران ، زندگی درگیتی ، جشن عروسی ، جشن وصال ، جشن شادی نقد است . جهان و گیتی یا دنیا ، عروسیست که هرآنی ، پیش اوست . ازاین رو به جهان ، که همان گیتی و دنیا باشد ، عروس جهان میگفته اند . زندگی کردن با گیتی ، هر روزی ، جشن تازه عروسی کردن با گیتی ازنو است . حتا درعربی نیز، معنای اصیل « دنیا »، « زن بسیار نزدیک شونده » است، و درلغت محلی شوشتری بنا بردهخدا، دنیا ، به معنای ِ« مجامعت ومعاشرت » است، و چنانچه بزودی دیده خواهد شد ، نامهای دیگر« دنیا » درعربی ، همه نامهای سیمرغ اند ، که عروس گیتی است.
اینست که فرهنگ ایران ، زندگی را در سراسر ( در هرشبانروزی و در هرآنی ) زمان ، جشن نوین عروسی میدانسته است . اینست که موسیقی و آواز ورقص را، جزو گوهر و ضروریات زندگی میدانسته است :
سماع آنجا بکن کآنجا عروسیست
نه درماتم ، که آن جای فغانست
( ماتم ، با مسئله بریدگی و نسیه کاری ، کاردارد )
کسیکه « جوهرخود » را ندیده است
کسی کان « ماه » ازچشمش نهانست
( این عروس، نه تنها ، گیتی ، دربرونست، بلکه دردرون نیزعروس هست . ماه = گوهرخود= سیمرغ ، عروس درونست. انسان با گیتی که پیدایش سیمرغ درآرمیتی است ، عروسی میکند . انسان درهمان حال باضمیرش که سیمرغست ، جشن عروسی دارد )
چنین کس را سماع و دف چه باید ؟
سما ع از بهروصل دلستان است
کسانی را که روشان سوی قبله است
سماع این جهان و آن جهانست
خصوصا حلقه ای کاندر سماعند
همی گردند و کعبه در میانست
کعبه درمیان حلقه رقص دامادانست که جشن عروسی و وصال را میگیرند ، و این قبله حقیقی است
زندگی با آسمان هم ، که همان سیمرغ باشد ، جشن عروسی نقد با سیمرغ ( با خدا ) است . تن انسان ، آرمیتی یا زنخدای زمین است، و سیمرغ که فرود میآید ، و پروازبه زمین میکند، تا « ضمیر و بُن انسان در درون تن » بشود ، داماد او میشود . انسان ، « خایه دیسه » یا تخمیست ، که همآغوشی و جشن عروسی سیمرغ با آرمیتی ( همان کرمائیل و ارمائیل در شاهنامه ) است . ضمیر چهارپرانسان ، که سیمرغ باشد با تن انسان، که جزئی از گیتی و زمین است ( همجان گیتی است )، درهرآنی و در هر شبانروزی یکبار ، ازنو جشن عروسی میگیرد . ازاینروست که انسان ، تخم مرغ ( خایه دیسه ) یا صدفگونه است . وجود انسان ، بزمگاه عروسی آرمیتی و سیمرغ بود . انسان ، دروجودش ، جشن نقد عروسی خدایان است . سیمرغ(مشتری) ، که آسمان و سعداکبر، و رام که سعد اصغرباشد ، هر دو، درون انسان و بُن انسان هستند . به عبارت دیگر، بهشت و محبوبه وغایت و معنا دربُن خود انسان هست ( نه به طور تشبیهی و تمثیلی ، بلکه به طور واقعی ). مسئله انسان ، زایانیدن این سعادت نقد و حاضر، از بُن خود است ، و آنرا با طاعات از الله و پدرآسمانی در آخرت و ملکوت نمیتوان یافت . برپایه این ریشه های فکریست که بهشت وجنت و آخرت ، به معنای اسلامی و مسیحی ، مطلوب عرفای ایران نیست ، که فرهنگ ایران ، ریشه ژرف در روان آنها دارد . عشق و وصال و غایت و معنا ، درخود تخم انسان، درخود صدف انسانست . ردپای این اندیشه ، در غزلیات مولوی مانده است . ازجمله
بترین مرگها ، « بی عشقی » است
برچه میلرزد صدف ؟ برگوهرش
درتک دریا گریزد هرصدف
تا به نربایند « گوهر» از برش
چون ربودند ازصدف ، دانه گهر
بعد ازآن ، چه آب خوش ، چه آذرش
آن صدف ، بی چشم و بی گوش است، شاد
در بباطن درگشاده منظرش
« گوهر»، در هزوارش ، به معنای شهبازو مرغ چهارپراست که همان سیمرغ باشد .آسمان وسعادت و عشق و معنا و غایت و جشن عروسی که نماد اوج شادیست درخود انسانست ( شادی وسور، هردواساسا به جشن عروسی گفته میشوند) .
مرگ حقیقی ، بی عشقی است . این عشق و جشن عروسی و وصال ، درفرهنگ ایران، همان « همآغوشی سیمرغ و بهرام ، یا گلچهره و اورنگ یا پیروز و بهروز، یا مهر و وفا ، دربُن انسان وزمان و گیتی » بود . این عشق وجشن ِ وصال ، نقد و حاضر، و بُن وجود انسان بود. این اندیشه را مولوی در تصویر « همآغوش بودن لیلی و مجنون، یا ویس و رامین در درون خود انسان » نگاه میدارد . درواقع ، لیلی ومجنون ِدرون ، جانشین همان گلچهره و اورنگ، یا سیمرغ و بهرام میگردد . درخود انسان، عشق نقد، وسعادت نقد و بهشت نقد هست .انسان، نیاز به نفخ صور وقیامت و آخرت و بهشت ندارد.
عارفان را شمع و شاهد ، نیست از بیرون خویش
خون انگوری نخورده ، باده شان هم ، خون خویش
درخونشان ، اصل شادی زا ( باده ) هست
هرکسی اندرجهان ، مجنون یک لیلی شدند
عارفان ، لیلی خویش و دم به دم ، مجنون خویش
ساعتی ، میزان آنی ، ساعتی موزون این
بعد ازاین، میزان خود شو ، تاشوی موزون خویش
درست مولوی ، ازاین پیوند درونی لیلی و مجنون ، نتیجه میگیرد که انسان ، « میزان و معیارخود » میشود که بنیاد حقوق بشر است و پروتاگوراس آنرا درفلسفه یونان اندیشید.
باده غمگینان خورند و ، ما زمی ، خوش دل تریم
رو به محبوسان غم ده ساقیا ، افیون خویش
خون ما برغم ، حرام و ، خون غم ، برما حلال
هرغمی که گِرد ما گردیده ، شد درخون خویش
باده گلگونه است بر رخساران بیماران غم
ما خوش از رنگ خودیم و چهره گلگون خویش
من نیم موقوف نفخ صور، همچون مردگان
هر زمانم ، عشق ، جانی میدهد زافسون خویش
دربهشت ، استبرق سبزاست و خلخال و حریر
« عشق ، نقدم میدهد » از اطلس و اکسون خویش
دی منّجم گفت ، دیدم طالعی داری تو « سعد »
گفتمش آری ، و لیک از ماه روز افزون خویش
مه که باشد با « مه ما » ؟ کزجمال و طالعش
نحس اکبر، سعد اکبرگشت ، بر گردون خویش
در فرهنگ اصیل ایران ، جشن و سعادت و معنا و غایت، باید نقد باشد، تا « اصل همبستگی هستی » واقعیت بیابد . « بستگی که همان عشق و آمیزش یا مهراست ، نقد است » . شیروشیره وقتی با هم آمیختند ، به هم بسته اند و این معنای « نقد » است . آنچه در وجود ما آمیخته است ، نقد وجود ماست و این سمرغست که درما ، نقد است . همانسان این گیتی ( جانان = همه جانها ) با جان ما آمیخته است ، ازاین رو گیتی ، نقد ماست .در فرهنگ ایران ، آسمان که سیمرغ است در درون هرانسانی هست. همچنین ، جان دردرون هلال ماه درآسمانست که نماد ِاصل آفریننده جهان زندگیست . سعادت نقد ، آنست که انسان، همیشه از نو همآغوش با عروس خود باشد . انسان در هر زمانی ، جشن عروسی با گیتی (= دنیا ) میگیرد . انسان درهرزمانی ازنو ، جشن عروسی و همآغوشی با آسمان میگیرد .
نه تنها « جشن نقد » ، بلکه « نقد نو » گرانیگاه زندگی است . نه تنها ، معنا و خوشی و شادی باید نقد باشد ، بلکه معنا و خوشی وشادی ، باید نو و تازه هم باشند .
« جان ما »را هرنفس، بُستان نو
گوش ماراهرنفس ، دستان نو......
عیش ما نقد است و آنگه نقد نو
ذات ما ، کان است و آنگه کان نو (انسان، گوهرغنی دارد)
این شکرخور این شکر، کز ذوق او
میدهد اندر دهان ، دندان نو
جمله جان شو ، ار کسی پرسد ترا
تو کئی ؟ گو : « هرزمانی جان نو »
انسان هرزمانی ، جان نو دارد. زمان، از جان نمیگذرد . نوشدن زمان و نوشدن جان، باهمند. نقد باید نوهم باشد. زمان مانند جان ، باهم نو میشوند . نوشدن ، گوهر خوشی و سعادت و معنی است . اینجاست که مفهوم « پیشرفت » با « نوبودن خوشی ونقد » گره میخورد، چون با « پیدایش غنای ناپیدای بُن جان و زمان » کاردارد . جان انسان ، اصل شادی یا به سخنی دیگر ،« کان و گنج وسرچشمه» است که هر زمانی ، خوشی و شادی نوین را پدید میآورد .هم زندگی درگیتی ، جشن عروسی با گیتی است ، هم آنچه را دیگران ، مرگ میخوانند ، ادامه همین جشن عروسی با آسمانست که در زندگی نیز داشته است . دراین فرهنگ ، زمان بیکرانه وباقی که جدا از زمان کرانمند و گذرا باشد ، وجود ندارد. «عروسی درآسمان » برای مولوی ، به مفهوم آخرت و جنّت و ُخلد اسلامی نیست ، بلکه عروسی درآسمان ، امتداد همان عروسی درگیتی است. گیتی و آسمان ، همان یک عروسند در دوچهره گوناگون . این اندیشه ژرف و شادان، در تصاویر گوناگون ، به عبارت آورده میشود که بررسی آنها ، این اندیشه را برای ما ملموس و محسوس میسازد .
هرچند مولوی، درغزل بالا ، سعادت و معنا وعشق و غایت وبهشت را ، موجود و آمیخته با گوهردرونی انسان درهمین گیتی میداند، ولی نمیتواند این « پیوند جشنی و عروسی را با گیتی یا دنیا »، آشکارا درتمامیتش بگسترد، چون دراین صورت ، با مفهوم آخرت و غیب در قرآن و اسلام ، درتضاد آشکار واقع میشد، و از آن پرهیزمیکند . اندیشه های اسلامی او درآگاهبودش ، درتنش و کشمکش با اندیشه هائیست که از فرهنگ ایران دراو فرامیجوشند ، وازاو درغزلیاتش لبریزمیشوند . ما در جستاری جدا گانه ، این تضادها و کشمکشها و گلاویزیها را درغزلیاتش نشان خواهیم داد .هرچند گاه به گاه ، این پیوند را صریح و آشکار بیان میکند.
چیست درآن مجلس بالای چرخ
ازمی و شاهد ، که دراین پست نیست
مفهوم « نقدبودن » ازاین اندیشه بنیادی درفرهنگ ایران میآید که شادی و خنده وخوشی و معنا ، بیان روند « پیدایش گوهری یا تراوش گوهری » است . کسی یا چیزی ، به ما ازبیرون ، شادی و سعادت و معنا را نمیدهد ، بلکه خوشی و سعادت و معنا ، مانند « خنده گل و انار» ، شکوفائی هستی خود انسان است . پیدایش بُن انسان، همان سعادت و معنا و شادی است . این روند نقد شدن ِهستی است . اینست که مولوی میگوید :
گل خندان که نخندد چه کند عَلَم از مُشک نبندد، چه کند ؟
نارخندان که دهان بگشادست چونک درپوست نگنجدچه کند
آفتاب ارندهد تابش و نور پس بدین نادره گنبد چه کند
دلم ازچنگ (=دست )غمت، گشت چو چنگ
نخروشد ، نترنگد چه کند
این اشعاربخوبی نشان میدهد که خنده و خوشی وخرسندی، تراوش گوهری از جان ، درروندِپیدایشش هست .
جان ، بخودی خود ، اصل زاینده و تراونده شادی است. جان، زهدان زاینده شادی است . « جان » در فرهنگ ایران ، اینهمانی با « گیتی و جهان » دارد . گیتی (gaetha ) که از ریشه گی gi ساخته شده ، بنا بریوستی ، نه تنها به معنای «دنیا » است ، بلکه «در برگیرنده همه جانها و زندگان » است . گیتی ، به معنای « مجموعه همه جانهاست » که همان اصطلاح « جانان » میباشد . مثلا دیده میشود که باربد ، لحن روز هشتم را که روز « دی = سیمرغ » باشد ، هم « رامش جان » و هم « رامش جهان » میخواند . بخوبی دیده میشود که جان ، اینهمانی با جهان یا گیتی دارد . آنچه در پهلوی « جهان = گهان gehan » نامیده میشود، دراوستا همان گیتی gaetha است . پس گیتی ، جانان ، یا « همه جانها آمیخته باهم » است . بریدگی میان « جان انسان » و « جان بطورکلی » نیست . بریدگی میان «جان انسان » و « گیتی یا دنیا » نیست . همان جانی که درانسان هست ، دردنیا و جهان و گیتی نیزهست . رامش جهان یا شادی و طرب جهان ، رامش جان هرانسانی نیزهست . اینست که همانسان که به دنیا ، عروس جهان گفته میشود ، به جان هم ، عروس جان گفته میشود .
تا بردرید این عشق او ، پرده « عروس جانها »
تا خان ومان بگذاشتند ، یک عالمی ، داماد او
ای بس « عروس جان » را ، روبند تن گشایم
وزعشق ، سرکشان را ، ازخان و مان برآرم
چرا ، جان وجهان باهم ،عروسند ؟ چون جان و جهان(گیتی) ، نخستین تابش و پیدایش بهمن ( بزمونه = اصل بزم ، خرد به ) وسیمرغ (ماه)هستند . واژه« عروس» معرب همان « اروس » است ، و« اروسا » چنانچه دیده خواهد شد ، نام سیمرغ است ، و معنای آن در پهلوی « سپید » و درسانسکریت « سرخ » است . سرخ و سپید هردو ، بیان « نخستین پیدایش و زایش » هستند . چنانچه گل بهمن ، یاس سپید است ، و گل سرخ ( گولا سوردرکردی، که امروزه گل محمدی نامیده میشود) گل سیمرغ است ، و خیری سرخ ، گل رام است .چنانچه سپیده دم ، بیان نخستین تابش آفتاب و « آل » که نام سیمرغست ، به معنای سرخ کمرنگ است . جان، یا « گیان» وگیتی ، نخستین پیدایش بهمن وهما ( سیمرغ= ماه ) است . برای درک بیشتر این موضوع ، بایست اندکی بیشتر به مفهوم « جان » در فرهنگ ایران پرداخت . جان ، درفرهنگ ایران به دومعنا به کار برده میشده است . « جان» که « گیان» اشد، و مانند واژه « گیتی » ، ازهمان ریشه « گی » ساخته شده است، بطورخاص ، به عبارت بندهش « آن که با باد پیوسته ، دم آوردن و بردن » است ( بخش چهارم ، پاره 34 ) . جان، اینهمانی با « دم » دارد که تخم « باد» است . البته باد : 1- هم اصل جان وهم 2- اصل عشق و هم3- اصل موسیقی است. و« دم » معنای « وقت وزمان » را هم دارد . خدای زمان ، دم را میشمارد . و دمامه ، به معنای نای بزرگ یا نفیراست . « دمه » به معنای « آتش فروز» است که دربرهان قاطع ، ازنامهای بهمن و سیمرغ (عنقا) میباشد . آتش فروز، معنای مبدع و مبتکریا نوآور را داشته است . ازسوئی ، معنای کلی « جان یا گیان» ، شامل سه نیروی ضمیرکه بُن انسانند میباشد . چنانچه در گزیده های زاداسپرم بخش 30 پاره 22 میآید که « جانی، سه است جان ، بوی ، فروهر » ، و اندکی فراتر( درپاره 32 ) میآید که « بوی ، درون جان آمیخته است ، و حس تشخیص جان بیشتر از بوی است ، و نیزهمراه روان تنی است ... جان درتن است ، روان بیرون تن و بوی میان ایشان ، پیامبری میکند و آگاهی پذیرد و به جان نماید .... 35 - فروهر، بالاننده است . با تخم درجای رود » ،و فروهراساسا سه است « رویانیدن ، افزودن ، پائیدن » . بطورخلاصه،1- جان و 2-بوی که اینهانی با روان دارد و3- فروهر،که همگوهرسیمرغ و نیروی معراجی انسانست ، هرسه باهم، « جان» شمرده میشوند . درواقع « باد و روان و فروهر» که سه بخش بُن انسان هستند،« جان» خوانده میشوند ، و نیروی دیگر« آینه یا دین » است که باهم چهاربخش بُن انسانند . بدینسان دیده میشود که جان، به باد ( نخستین چهره بهرام ) و روان که رام هست ، وفروهرکه سیمرغ است ، همان سه تا یکتائی هستند که بُن جهان وزمان و انسان هستند . ازاین جاست که « جان » ، اصل نوآفرینی وفرشگرد و نوشوی و طبعا اصل شادی زاهست . بنا براین ، جدا کردن « دنیا یا گیتی» ، از« جان ، که سرچشمه شادی است » و خودش ، همان اندازه جانست که جان انسان ، در اسلام واقعیت یافته است ، و این مفهوم اسلامی « دنیا » بکلی برضد مفهوم « جان» مولوی است ، و جدا و بیگانه ساختن دنیا ، از جان انسان ، و اینکه آنهم عروس شادی زاست ، سبب اغتشاش و پریشانی و ناهمخوانی اندیشه های او میگردد . ولی هرجا فرصتی پیش میآید ، میکوشد این ناهمخوانی را که برای مماشات با شریعت اسلام ، ضروریست ، بکاهد یا هموارسازد .
« جان » مست کاس و تا ابدالدهر، گه گهی
بر « خوان جسم » ، کاسه نهد دل ، نصیب ما
تا زآن نصیب بخشد ، دست مسیح « عشق »
مر مرده را ، سعادت و، بیمار را ، دوا
برگ تمام یابد ازو ، باغ عشرتی
هم با نوا شود زطرب ، چنگل دوتا
در رقص گشته « تن » ، زنواهای تن تنن
« جان » خود خراب ومست ، درآن محو و آن فنا
زندان شده بهشت ، زنای و زنوش عشق
قاضی عقل ، مست درآن مسند قضا
سوی مدرس خرد آیند درسئوال
کین فتنه عظیم دراسلام شد چرا ؟
مفتی عقل کل ، به فتوی دهد جواب
کین دم ، قیامتست ، روا کو و ناروا
دراثر اینکه بُن یا اصل انسان ، که همان جان ، یا همای چهارپرباشد، درانسان ،همیشه نقد و حاضراست ، هیچ جانی درفرهنگ ایران ، نمی میرد . درفرهنگ ایران، درست هنگامیکه اهریمن میخواهد انسان را دچارمرگ کند، درهمان آن، انسان به وصال سیمرغ میرسد، وجشن عروسی تازه او با سیمرغ آسمانی آغازمیشود . این بدان معنا نیست که انسان ، فقط پس ازمرگ ، جشن عروسی دارد ، بلکه این بدان معناست که هم زندگی دردنیا ، و هم زندگی پس ازآن ، این عروسی دوام دارد. جان، درمرگ ، بریده نمیشود ، این برضد اندیشه همبسته بودن جهان وخداست .
هرجا روی بیایم هرجا روم بیائی
درمرگ و زندگانی ، با تو خوشم خوشستم
ای آب زندگانی با تو کجاست مردن
درسایه تو بالله ، جستم زمرگ جستم
این اندیشه ، با « انا للله و انا الیه راجعون » درقرآن ، فرق دارد . رجعت به خدا ، درفرهنگ ایران ، تشبیهی و تمثیلی نیست ، بلکه خدا ، همیشه دربُن انسان ، در عروسی و آمیزش با انسانست . درفرهنگ زنخدائی ایران ، مرگ نیست ، نابودی که فنا و گذر باشد ، نیست . درفرهنگ زنخدائی ، جهان ، جهان عشقست و هرنقطه ای ازآن ، نقطه اتصال است . عشق ، وصال همیشگیست . درفرهنگ سیمرغی ، فقط « تحول » هست، نه مرگ و نیستی . واین تحول ، درهمان راستای رقصیدن و« وشتن» فهمیده میشود، که در وجد کردن ، به وجود آمدن باشد . زمان و جان درتحول است ، نه درگذر. درخت ، « وَنَه » نام دارد. تنه درخت هم ، « ونه » نامیده میشود ، که همان واژه « بَن » باشد و « وَن » ، به معنای عشق است ( یوستی ) که« همبستگی و پیوند » باشد . درخت زمان، چون گوهر درختی دارد، پیوندی ازحالی به حال دیگراست، نه نابودشوی وگذر . جان و انسان ، گردنده و رقصنده و به وجود آینده ، دررفتن ازحالی به حال دیگر هستند . انسان ، « خودی سفت و پایدار»نیست . « دین که دئنا » باشد و دراصل به معنای آبستنی است ( شرفکندی ) ، به « خود » گفته میشود ( نگاه به واژه دئنا در یوستی بشود ) . « خود» ، اصل زایندگی و تحول ازحالی به حالی هست.
زمانی قعر دریائی درافتم دمی دیگر چو خورشیدی برآیم
زمانی ازمن ، آبستن جهانی ( جهان ، عروس منست )
زمانی چون جهان، خلقی بزایم
مراگوئی ، چرا با خود نیائی ؟
تو بنما خود ، که تا با خود بیایم
انسان ، همیشه به بُن خود میرسد ، و اصالت می یابد، اگر هرزمانی ازنو، بُن خود را بجوید . این ، درک « گذر زمان » نیست ، بلکه درک « نوشدن و آفریننده شدن در هرآنی » است ، که به کلی برضد درک فنا در زمان است .به همین علت ، فرهنگ ایران ، استوار بر« جستجوی همیشگی» بود، نه استوار بر « ایمان به محتوائی و آموزه ای ثابت » .
رقصان شو ای قراضه ، کز اصل اصل کانی
جویای هرچه هستی ، میدانک عین آنی
انسان در روند جستجواست که اینهمانی با « آنچه را میجوید » می یابد . انسان تا بُن خود را میجوید ( درحال جستجواست ، نه درپایان آن وسکون )، بُن واصل خود هست . وبُن ، اصل آفرینندگی و نوشوی و نوسازی و شادی آفرینی است . به عبارت دیگر، انسان فقط درحرکت ، هستی می یابد( وارونه اندیشه ای که آنچه میگذرد، فانی میشود ) . انسان فقط در هنگام جستن ، بینش به حقیقت می یابد ، نه در ایمان پیدا کردن به یک بینش . انسان آنگاه که میرقصد( درشادی می جنبد ) ، تکوین می یابد . واژه « رخس » درکردی ،این دو معنا را میدهد . مفهوم ایرانی از « جستجو» را فقط برپایه این مفهوم از «زمان» میتوان دریافت . انسان و اجتماع و ملت ، آنچیزی هست ، که درحال جستن آنست . انسان و اجتماع وملت ، در روند این جستن است که کان وگنج خود را میکاوند ، و ازقراضه ای که نام حقیقت به آن داده اند ، رهائی می یابند . سکولاریته ، مارا به درکی دیگر از زمان میرساند . با حرکت زمان ، جان ، میگسترد و پیش میرود، و ازنو،بُن آفرینندگی میگردد و اصالت انسانی خود را درمی یابد، و هرگزدر انتظارنجات دهنده ای نیست .
« درمقاله آینده ، جشن عروسی انسان با گیتی یا دنیا بررسی میشود » .